لحظه ای که هواپیما توی فرودگاه فرانکفورت نشست، احساس کردم یک چیزی دست انداخت و راه نفسم رو بند آورد. اضطراب غریبی تمام وجودم رو فرا گرفت. به گیت ۲۸ لوفت هانزا که رسیدم دیگه نتونستم دووم بیارم. لعنتی، این همون جایی بود که کمتر از دو ماه پیش، با مادرم صحبت کرده بودم. اون شب سورپریزش کردم، یادم نمیره چقدر از دیدنم خوشحال شد…
امشب ولی باید برم و جای خالیش رو ببینم… پشیمون شده بودم که چرا اومدم. از همون راه دور بهتر داشتم با جریان کنار میومدم. توی اون لحظات اگر با یکی حرف نمی زدم منفجر میشدم. زنگ زدم و تونستم خواهرم رو پیدا کنم، چقدر هم خوب شد که باهش صحبت کردم. هم یکم آرومترم کرد و هم بهم گفت که میخواد بیاد فرودگاه. با قاطعیت تمام رد کردم و بهش گفتم که نمی خوام توی فرودگاه ببینمش. ترجیح میدم توی حریم خصوصی تری باهش روبرو بشم. خیر سرم اومدم در کنار خانواده باشم که مثلا اونها رو تسکین بدم، یکی باید خودم رو جمع کنه.
توی این یکی دو روز، خیلی ها به من ابراز لطف کردن. مهسا، علی و بهروز عزیز که همون ساعتهای اولیه اومدن پیشم. منصور رشتی تماس گرفت، احسان توی گروه وایبری دوره ۱۷ مفید اعلان بسیج عمومی کرد، میثم تماس گرفت، پیمان و خانواده اش شب به من سر زدن. آقای مصطفایی صبح دوشنبه زنگ زد و چقدر ابراز لطف کرد، بچه های قدیمی مفید مقیم کانادا، زهیر، پیمان درخشانی، آذین از ایران چندبار باهم صحبت کرد. مهتاب که کلا ساعت ایران رو یادش رفته بود، بقیه بچه ها هم توی فیس بوک و بلاگ و وایبر و … همه ابراز لطف کردن. امیدوارم خداوند به همه سلامتی و شادی بده، عزیزانتون رو حفظ کنه و رفتگانتون رو قرین رحمت.
عکس العمل افراد شرکت هم جالب بود، رندل، اشیش و مونتی بغلم کردن (از کانادایی جماعت این حرکات خیلی بعیده!) دسپینا هم خیلی یواشکی بهم تسلیت گفت. اورلی برام تکست داد و کلا هم بهم گفتن که چرا امروز اومدی شرکت؟! بلند شو برو. نازنین خانم هم لطف کردن و برام بلیط رو گرفتن و در حال رفتن به ایرانم.
خونمون خالیه از تو
رفتی تو واسه همیشه
رفتی و نبودن تو
هنوز باورم نمیشه…
سلام
کاش ادرس میداذی امیر جان تو مراسم شرکت میکردیم. کلی برامون مطلب مفید گذاشتی. این تنها کاری بود که میشه انجام داد در قبال انسانیتت.
شرمنده می کنی رفیق. نثار روح رفتگان خودت و اگر دوست داری، مادر عزیز من یک فاتحه بخونی و برای همه درگذشتگان طلب مغفرت کنی، یک دنیا ارزش داره.
امیرحسین شرمنده که به علت تعطیلات عید مسافرت بودم و نتونستم خدمتت برسم. ایشالله روزهای بهتری پیش رو داشته باشی
این چه حرفیه، خیلی ممنون
سلام امیرحسین، تسلیت میگم داداش عزیزم،روحشون شاد
سلامت باشید، خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
🙁
چه حالی داشتی تواون اوضاع وبلاگتم میگردوندی!!!!!
نوشتن آرومم می کرد. همه چیز می ریخت بیرون.
خوب بازم خوبه.الان که میخونی نوشته هاتوچی؟
نوشته های اینطوری رو نمیخونم.
شرمنده پس اگرکه باعث شدم دوباره نگاهتون به این صفحه بیفته.
آقا من که بعد از چند سال دارم این نوشته هاتون و می تونم، واقعا بغض گلوم و گرفته، گریه ام گرفت.. نخواستم بعد ار مدت ها که ازش می گذره ناراحت تون کنم، فقط خواستم این و بگم که واقعا نوشتن شما طوری ه که دقیقا مثل یک فیلم که آدم می ببینه و باهاش ارتباط برقرار می کنه، همچنین حسی به من داده، روزانه تا نصف شب همه نوشته های شما رو از اول دارم می خونم،،
انشاءالله که همیشه شاد باشید و روز های شادی تون هم ببینیم.. و خدا همه رفتگان رو بیامرزه..
خیلی ممنونم از همدردی شما.