دفعه قبل از مادرم در حالی خداحافظی کردم که لبخند می زد و گفت به خدا سپردمت امیر جان. این بار به قول خواهرم، مادرمون رو به خدایی سپردیم که در تمام زندگیش با اسم اون شروع به کار کرد، در تک تک لحظه های زندگیش اون رو ناظر بر کارهاش دونست، ما رو با اون آشنا کرد و ارتباط بین ... ادامه مطلب »
نوشته های شخصی
Nocheinmal… Frankfurter Flughafen
لحظه ای که هواپیما توی فرودگاه فرانکفورت نشست، احساس کردم یک چیزی دست انداخت و راه نفسم رو بند آورد. اضطراب غریبی تمام وجودم رو فرا گرفت. به گیت ۲۸ لوفت هانزا که رسیدم دیگه نتونستم دووم بیارم. لعنتی، این همون جایی بود که کمتر از دو ماه پیش، با مادرم صحبت کرده بودم. اون شب سورپریزش کردم، یادم نمیره ... ادامه مطلب »
ای خدای مهربونم… واسه تو رسیده مهمون…
یکی از بدترین اتفاقاتی که می تونه برای یک مهاجر بیفته، از دست دادن عزیزانشه. حالا هرقدر این عزیز نزدیکتر باشه، درد و غمش بیشتره. و حالا اگر عزیزترین آدم در زندگی کسی باشه، فاجعه است. همه یک روزی گریان به این دنیا اومدیم و یک روزی هم خواهیم رفت. پدربزرگ خدا بیامرزم میگفت خدا وقتی دو چیز رو آفرید، بر ... ادامه مطلب »
مسافرت به ایران – ۱
خب، یکی دو روز از رسیدنم به ایران میگذره و بد نیست چند کلمه ای در موردش بنویسم. البته تصمیم دارم در انتهای مسافرت به صورت مفصل به بیان تفاوتهایی که بین ایران و کانادا دیدم بپردازم، اما فعلا یکم خاطره و قصه تعریف کنم. یک شب با نوید که حرف می زدیم، بهم گفت تمام مشکلات و بدیهای ایران رو فراموش ... ادامه مطلب »
پیش بسوی تهران
با تاخیری که در پرواز ایر کانادا رخ داده بود، کمی دیرتر به فرانکفورت رسیدیم. نوای خوش مکالمات آلمانی رو همیشه دوست داشتم، فرصت هم مغتنم بود تا گرد و خاک نشسته بر معلومات آلمانی را بزدایم (چقدر متن ادبی شد!) گیت خروجی رو پیدا کردم و رفتم که یک چیزی بزنم به بدن. باز هم یک فست فود پیدا ... ادامه مطلب »
بر فراز اقیانوس اطلس
بالاخره روز موعود فرا رسید. جمعه صبح، طرفهای ساعت ۷:۵۰ بود که از خونه اومدم بیرون، به نسبت هر روز ۲۰ دقیقه دیرتر. جالبه که ساعت ۸ و ۴۰ دقیقه هم رسیدم سرکار، انگار دیرتر بیدار شم به صرفه تره. یکی دو تا جلسه کاری برگزار شد و به مدیرم گفتم امروز میخوام ساعت ۳ برم. گفت مشکلی نیست، فقط ... ادامه مطلب »
یک مسافرت به ایران
برای رسیدگی به یک سری امور، چاره ای بجز یک مسافرت به ایران برام نمونده. علیرغم اتفاقاتی که در این چند ماه افتاد و با تمام ناملایماتی که باهش مواجه بودم، تا الان از مسافرت به ایران پرهیز کرده بودم. الان هم اگر شرایط اجازه میداد، این کار رو نمی کردم. دلیلش این نیست که مثل خیلی ها “حالم دیگه ... ادامه مطلب »
باز هم تورنتو
(کپی رایت این عکس متعلق به سایت Transit Toronto است) فکر کنم قبلا هم گفته بودم که دوست داشتم محل کارم داون تاون باشه. میون اون همه ساختمون بلند سر به فلک کشیده، جایی که شاید خواستن از روی نیویورک کپی برداریش کنن. خب این اتفاق افتاد و هر روز باید بیام دندس و بی. حالا خودم توی اون ساختمون ... ادامه مطلب »
درس معلم ار بود زمزمه محبتی … یکشنبه به وبلاگ آورد آدم غرغرو را!
در جمعی که دیشب بودیم، سرور گرامی و معلم انشای قدیمی خودم – که شاید سبک این نوشته ها، محصول راهنمایی های ایشون و سایر معلمین گرامیم باشه – نکته ای رو به من گوشزد کردن که بد نمی بینم در موردش بنویسم. البته من خوبی های این قلم رو عرض کردم (اگر اصلا خوبی داشته باشه) و طبیعتا کمبود و نقصش، فقط ... ادامه مطلب »
بدون شرح
عنوان خاصی برای این نوشته پیدا نکردم، هویجوری می خوام بنویسم. یک روز جناب مدیرعامل از مسافرتش به هندوستان داشت می گفت. گفت یک چیز خیلی عجیبی که در هند می بینید، اینه که کنار دستشوییشون دستمال ندارن (تعجب و wow گفتن حضار). بلکه فرض کنید دوش حموم رو کوچیک کردن، کنار دستشویی یکی از اونها هست که به لوله ... ادامه مطلب »
اعصاب ندارما!
اگر دوست ندارید حرفهای ناخوشایند بشنوید، این پست رو نخونید. اعصابم خورده و فقط می خوام بنویسم، کسی نیست که براش حرف بزنم، کسی که ساکت بشینه و فقط گوش بده و نخواد راه حل بهم ارائه کنه. می خوام راحت بشم. از اون شبهاییه که دپ زدم. کلا توی زندگی هرکسی ممکنه پیش بیاد، مواقعی که اعصاب و حوصله هیچ ... ادامه مطلب »
ناامیدی از زندگی
امروز می خوام یکم فلسفی بنویسم! تعداد آدم هایی که دور و برم بودند و الان از طریق مجازی باهشون در ارتباط هستم کم نیست. من همیشه روابط عمومیم خوب بوده و به داشتن تعداد زیادی دوست و آشنا همیشه مفتخر بودم. اینکه آدم در این دنیا تنها نیست، خیلی حس خوشایندیه، اما این شمشیر، دو لبه است و همونطوری که ... ادامه مطلب »
روی ابرها
خب، در ادامه داستان سفرم، باید بگم بعد از بدو بدویی که اول صبح در فرودگاه امام داشتم، یک مقداری توی ذوقم خورده بود. مدام هم صحنه خداحافظی با خانواده جلوی چشمم مجسم می شد. به هر حال راهی بود که شروعش کرده بودم، باید ادامه می دادم. توی مسیر تهران به استانبول، یک آقایی دست راستم بود که نفهمیدم ... ادامه مطلب »
سرزمینم،خداحافظ
امروز ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳ است، معادل ۵ می ۲۰۱۴٫ بالاخره راهی شدم. صبح ساعت ۵ راه افتادیم سمت فرودگاه امام، و مثل اینکه باید تا لحظه آخر حال آدم رو بگیرن تا رضایت بدن که بره! یک چمدون اضافه داشتم به وزن ۳۲ کیلو. قبلش از ترکیش پرسیده بودم و گفته بود ۱۸۵ دلار جریمه اش میشه. بعدا معلوم شد ... ادامه مطلب »
انتظار و استرس
تا اونجا گفتم که مدارکم رو برای سیدنی در نووااسکوشیا فرستادم و چند روز بعد هم در مهاجرت رو بستن! چقدر از آدمهای دور و برم بودن که از این صف جا موندن، اما به لطف خدا که مهدیار رو وسیله رحمتش کرده بود، من استارت کار رو زده بودم. تا مدتها خبری نشد. هم خوشحال بودم که فرصت دارم ... ادامه مطلب »