عصر همینطور که توی خیابون کینگ داشتم قدم می زدم، به این فکر می کردم که چقدر … بودیم (جای خالی رو هرچی دوست دارید پر کنید). توی یکی از بدترین دوران، توی منطقه ای که همیشه سر منابعش توی دنیا دعواست بدنیا اومدیم و زندگی کردیم. جنگ، بمبارون، تحریم، کنکور و دانشگاه، بیکاری و … باید برای ارتباط با دنیای خارج – که گهگاه توی فیلم ها میدیدیم، یا عمویی، خاله ای، کسی ازش میومد و برامون سوغاتی میاورد – به چه چیزهایی متوسل میشدیم. بهمون گفته بودن زبان انگلیسی از اوجب واجباته (و درست هم می گفتن، مرده شور این زبان رو هم ببره)، مجبور بودیم توی مدرسه ادبیات خودمون رو بخونیم، عربی رو هم بخونیم و تازه در کنارش کلاس زبان هم بریم تا بتونیم گلیممون رو نصفه نیمه از آب بیرون بکشیم. کتاب می خواستیم بخونیم، نبود و باید به فتوکپیش و آفست قناعت می کردیم و خدایی کارهایی که ما کردیم، در حکم جهاد اکبر بود. من حالا هیچی، کسی مثل علی که فارسی و عربی و انگلیسی و فرانسه و بقول خودش تا حدی هلندی رو صحبت می کنه، می خوام ببینم نظیرش بین کدوم یکی از این عوضیهای گشاد پیدا میشه؟ با اون شرایطی که ما داشتیم، خدا تومن پول کلاس زبان بده، بعد از مدرسه و کار بلند شو برو سر کلاس، بعدش بیا بشین توی خونه بخون. هوامون آلوده بود، مملکتمون رو خطر بی آبی تهدید می کرد و روز بروز هم بدتر میشه، پارازیت هم که دیگه چاشنی زندگی روزمره شده و …
اون وقت طرف اینجا بدنیا اومده و توی محیط انگلیسی زبان بزرگ شده و بزرگترین خطری که تا بحال تهدیدش کرده، این بوده که زمستون روی زمین یخ زده لیز بخوره، حالا برای تو آدم میشه و ازت می پرسه: tell me about yourself. به قبر پدرت! مردیکه، زنیکه، تو توی ایران بودی پهن بارت نمی کردیم. حالا برای من ادای آدمها رو در میاری و فکر می کنی علی آباد هم شهریه. چند وقتیه فقط این محیط بهم احساس انزجار میده. گوساله هایی که توی ایران اجازه نمی دادم کفشهام رو واکس بزنن رو باید تحمل کنم. اشتباه نشه، به لحاظ انسانی بسیار بسیار آدمهای خوبی هستن. با احترام و ادب باهت رفتار می کنن، حریم خصوصیت رو محترم میدونن، کسی داد و بیداد نمی کنه، همه ریلکس هستن و … منتها میبینی گاهی یک سوتی هایی میدن، که میگی shit! این ابله الان فلان جایگاه رو داره؟! بیخیالش، چقدر من با اینها فاصله دارم. از طرفی میره روی اعصابت که این آدم از تو بالاتره، از طرف دیگه می بینی بلد نیستی مثل اون باشی. نمیتونی مثل اون، آروم باشی، چیزهای مختلف روی اعصابت نره، صبر و تحمل داشته باشی و آهسته آهسته حرکت کنی. من مدارج ترقی رو در ایران، بسیار سریع طی کردم (تنها پارتی هم که داشتم، خود خدا بود که از همه پارتی ها هم قویتره). ولی اینجا سرعت رو کسی نمی فهمه. ببینن میخوای سرعت داشته باشی حتما ترمزت رو میکشن و اگر مقاومت کنی، خیلی راحت حذفت می کنن.
۳۵ سالمه. بیشتر از ۱۰ سال طول کشید تا به اون جایگاهی که در ایران داشتم، برسم. با چنگ و دندون و تمام وجود هم جنگیدم. همه کاری هم کردم، از بیزنس و بازار سنتی فرش بگیر تا ارائه راهکار های بانکی، که خیلی هاشون برای اولین بار در ایران مطرح و پیاده سازی شدن. بعد ۳۵ سالگی بیایی دوباره، بابا آب داد!
خدا کنه میرم ایران درست بشم. میترسم حتی بیخیال بلیط برگشت بشم. امروز دوبار بهش فکر کردم!
چقدر عصبى؟!؟
دلائلم کافی نبود؟!
آقا بیخیالش. اینقدر بهش فکر نکن.ببین من یه خورده شاید بتونم درکت کنم البته مطمئنن نه در ابعاد مشکل تو.من توی یه شرکتی دو سال کار میکردم که از همه نظر ازش متنفر بودم. مجبوری کار میکردم همش رو اعصابم بود اخرش تصمیم گرفتم بیام بیرون با اینکه جایگاه خوبی رو داشتم و حقوقمم خیلی خوب بود.سر همین که مشکلاتشو برای خودم گنده کردم اومدم بیرون. بعد از ۳ ۴ ماه تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. البته منظورم این نیست که شرایط تو مثل منه. شاید یک دهم شبیه تو باشه. کلا ادم وقتی یه جارو دوست نداره هی مشکلاتشو برای خودش بزرگ میکنه.من فکر میکنم این دو هفته که میای ایران برات خیلی خوبه.هم یه استراحتی میکنی هم یه دیداری تازه میکنی هم میتونی با فکر باز در این مورد تصمیم بگیری. به هرحال میخوام بگم که شرایط خیلی خوبی داری با اینکه هنوز یک سال نیست رفتی اونجا تونستی توی تخصصت کار پیدا کنی و تقریبا جا افتادی چیزی که خیلی مهاجرا نمیتونن انجام بدن. ببخشید واقعا قصدم نصیحت نبود اما توی ذهنم تصوری که ازت دارم یه ادم موفقه چه ایران باشه چه کانادا حتما موفق میشه. خوبیه کانادا به نظرم همون اعصاب ارومشه.امیدوارم بهترین تصمیمو بگیری. فقط بی معرفت بازی در نیار و وبلاگتو بنویس 😀
حالتو می فهمم. ولی به نظرم اومدی اینجا و از همون پلیس گذرنامه با اون نگاه یخش حالت رو گرفتن به سرعت خوب می شی و برمی گردی سر جات!
اتفاقا برخوردشون خوب بود!
۱۱=۲+۹ =D با خیال راحت به ایران سفر کنید، مطمئن باشید بر می گردید چون دائم به دنبال دلایلی برای برنگشتن به ایران هستید، حتی اگه کانادا آرمان شهر هم نباشه، ایران حتی شهر مقبولی هم نیست چه برسه به مدینه فاضله. البته شرایط ها متفاوته، اما در کل اکثریت به این موضوع واقفن و همین نظر رو دارن. در هر حال سفر خوبی داشته باشید.
فقط من این همه اعصبانیت تو اون دورانو نمیفهم ،یک جور نفرت ویک جور وابستگی به کانادا احساس میکنم که شاید بخاطر حرف اشنایان از برگشت باشه،ولی یک حرف شمارو که تو پستهای قبل خواندمو به شدت قبول دارم که خارج کشور برای کسانی که تو ایران حداقل موفقیتی دارند و ی جایگاه اجتماعی دارند جاذبه خاص و زیادی نداره ،چراکه خودم اروپابودم میدیدم دوستانی که تو ایران پوچ بودن حالا که از هزار راه بدبختی خودشونو رسونده بودن اروپاو پناهنده شده بودن ،چکار میکردن و چقدر خوشحال بودن واز کشورشون به شدت نفرت داشتن وبه من که به عنوان توریست رفته بودم فرانسه میگفتن خل وعقب مانده که راحت بای پرواز از تهران اومدی و حالا داری برمیگردی ،چون برای من انچنان ویژگی نداشت و بعد از ان هم بارها رفتم اروپا وبرگشتم بااینکه قصدم مهاجرت هستش
به نظر من پایین شمردن انسان ها کار درستی نیست، کلاً نفرت بیشتر از هرکسی خود آدم رو آزار می ده.
اینکه ما اینجا خیلی سختی کشیدیم بخاطر بی لیاقتی های دولت مردان و صاحب فکرامون و بخشی هم خودمون بوده. منتی بر سر کانادای یا غیره نداریم.
ایران یه خراب شده ای بیش نیست، نه اینکه کشورهای سرد و یخ زده ی صنعتی یا اروپایی مدینه ی فاضله باشه!
اما قطعاً به جای ایران ، ویرانه ای بیش نداریم و این فرهنگ و سیاست خارجه و اقتصاد و …. حداقل تا پنجاه سال آینده هیچ تفاوت محسوسی نخواهد کرد.
از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست؟