خانه » ایران و کانادا » شهر خاکستری

شهر خاکستری

اصلا فکرش رو نمی کردم روزی بخوام چنین مطلبی رو در مورد شهری که این همه دوستش داشتم بنویسم. برای من تهران، یادآور اتوبان زیبای مدرس بود (که البته هیچ وقت متاسفانه نشد توی اون محدوده زندگی کنم)، چهار راه پارک وی، تجریش، دربند، قرار هایی که با امیر ارسلان و حسین و امید و بقیه بچه ها توی فرحزاد میذاشتیم و خلاصه هرچند ترافیک همت و حکیم اعصاب و روانم رو عصرها به هم می ریخت، آلودگی هوا اعصابم رو خورد می کرد، سرعت و فیلترینگ اینترنت روی مخم بود، اما از بقیه جاهای دنیا بیشتر دوستش داشتم. بسیار بیشتر از دوبی، استانبول، فرانکفورت، روتنبورگ، ماربورگ و خیلی جاهای دیگه.

اما خیلی متاسفم که الان زشتی های این شهر دیگه همه زیبایی هاش رو پوشونده. مثل شهر زامبی ها شده. اکثر کسانی که باهشون برخورد کرده ام، منتظرن تا منقار سیاه و زشتشون رو به جسد مردار فرو کنن و تیکه ای از گوشت بیجان این جسد رو به نیش بکشن. چرا اینطوری شده؟! طرف، بیچاره و درمونده، با بیمار بی رمق و دردمندش از بیمارستان میاد بیرون، خرناس کفتارها بلند میشه که: آقا تاکسی دربست بفرمایید. مسیری که راه رفت، با ۱۲ هزار تومن اومدن رو باید ۲۵ هزار تومن بدن، تا لقمه نونی که راننده تاکسی شب برای زن و بچه اش می بره، قبلا در خون اون بیمار بخت برگشته و یا شهرستانی از همه جا بی خبر غلطیده باشه. اونم بیماری که شیره اش رو قبلا آقای دکتر و خانم دکتر با ولع تمام مکیده ان، تا بتونن بی ام و ۸۳ هزار دلاری رو به قیمت یک میلیارد و صد میلیون سوار شن و مردم رو از روی ترحم، عزیزم خطاب کنن.

یک رستوران ساده با دوستانت میری و چون شام می خواهی سبک باشی، فقط جوجه سفارش میدین. صد رحمت به خانه کباب ریچموند هیل، که سه نفری میریم و صورتحساب، اونم با GST میشه زیر ۴۰ دلار. ۲۰۰ هزار تومن ناقابل، تنها تفریح موجود و در دسترس تهران برای ۴ نفر آدم آب می خوره. بچه های تهران در مورد تفریحاتشون دیگه انشا نمی نویسن؟ مشتاقم بدونم با درآمدهای ایران، چطور میشه از پس چنین هزینه هایی براومد؟ اوه، شاید اون درآمدهایی که بالا ذکر شد، باید در چنین مکانهایی هم هزینه بشه. همه هم خوشحال و راضی از اینکه دست در جیب هم دارن. اونی هم که بخواد سالم زندگی کنه، حتما باید شغل دوم و سوم و … داشته باشه، جمع ۳ نفری دوستانی که تجدید دیدار کردیم که همه لااقل درگیر ۳ تا محل کار بودن.

چی به سر تهران اومده؟ وضع شهرستان ها چطوره؟ قدیم ها که خیلی شهرستانی ها حسرت تهران رو می خوردن، اگر هنوز هم همین باشه، وای به حال ایران. یادمه قبل از اینکه از ایران برم، توصیه ای به همه دوستان در حال ترک وطن می کردم. نمی دونم چرا خودم این توصیه فراموشم شده بود، می گفتم هر زمان دلتون برای ایران تنگ شد، یک مسافرت بیایید تا دوباره یادتون بیاد از چه چیزهایی رها شدید. خیلی متاسفم که علیرغم همه سختی های مهاجرت و زندگی در کانادا، پیش بینی اولم به حقیقت پیوست و دارم برای دیدن تابلوی Welcome to Canada در فرودگاه پیرسون لحظه شماری می کنم. متاسفم…

۱۶ نظر

  1. امیر حسین ، ناراحت شدم اینو خوندم ، من بعد چهار سال رفتم این حسو داشتم ، اما به قول خودت تو بعد نه ماه ،
    امیدوارم بودم تو بهتر بگی ، تعریف کنی و حیف از ایران ، حیف

    معلوم نیست ما ایرانیا با خودمون چی کار میکنیم – به حکومت کار ندارم – خودمونیم خودمونیم خودمونیم –

    امیدوارم خوب بشیم :((

    امیدوارم دیگه به کانادا عادت کنی – روزیکه بعد چهار سال میومدم ایران گفتم هیچ جا ایران نمیشه – و روزی که هم میومدم بیرون بعد از ۱ ماه موندن تو ایران گفتم آره والا هیج جا ایران نمیشه ، اما دور از جون تو و بقیه خوبها ما ایرانیا خراب کردیم همه چیو -و……

    امیدوارم دفعه بعد برای شادی و تفریح بری و ایرانی بهتر تجربه کنی

  2. سلام
    در مورد شهرستانها پرسیده بودی..
    من چند سال پیش به مدت ۲ سال تهران زندگی کردم و این مواردی که شما گفتی رو احساس می کردم و به همین خاطر هیچ علاقه ای به زندگی در تهران نداشتم و به شهر خودم شیراز برگشتم و خوشحال بودم که شیراز اینگونه نیست اما حالا بعد از گذشت چند سال باید بگم مهاجرتهای بی رویه به شیراز باعث شده این شهر هم به درد تهران گرفتار بشه و مملو از افرادی بشه که شهر جدید براشون هیچ ارزشی نداره و هرنوع بی قانونی و بی فرهنگی رو بدون عذاب وجدان انجام میدم و متاسفانه همین بی فرهنگی ها و بی قانونی ها من رو مجبور به مهاجرت کرد به کانادا . گاهی وقتها دور از جون شما احساس می کنم دارم توی جنگل با یک مشت موجود غریبه که نمیتونم بگم انسان زندگی می کنم و کاملا قانون جنگل حاکمه . من هم متاسفم برای شهر عزیزم شیراز ..
    و همین موضوع در حال حاضر مهمترین دلیل من برای مهاجرت هست . فرار از جنگل حیوانات درنده و رفتن به جایی که هنوز انسانیت در اقلیت قرار نگرفته .
    امیدوارم همه دوستانی که مهاجرت می کنن شهر جدید و کشور جدید رو وطن خودشون بدونن و نسبت به اون تعصب داشته باشن تا بلایی که دیگران بر سر ما آوردن خود ما باعث تحمیل اون به مردمان دیگر نباشیم

  3. حميدرضا اسماعيل خو

    امیرحسین جان ، به نظر من مهمتر از مدرک مهارتهایی مثل CCNA و CCNP و CCIE T اخذ مدرک مهارت زیبا دیدن زندگی است . شاید باورت نشه من هر جا میرم اونجا رو زیبا میبینم . از پاریس گرفته تا قم . همه جا زیباست . باور کن شعار نمیدم . یه مقدار تمرین میخواد . باور کن این چیزایی که درباره تهران گفتی را با پوست و خون میفهمم ولی اصلا” بهش توجه نمیکنم . غربت یک مفهومیست که خودمان میسازیم . و این غربت میتواند حتی در وطن و شهر خودمان باشد چه رسد به ده هزار کیلومتر آنطرف تر .
    پس دوست دارم اگه برگشتی کانادا یه مقدار از زیبایی های اونجا بگی … مطمئن باش در این صورت اگه اومدی تهران از زیبایی های تهران خواهی گفت .

    • موطن انسان ها را بر هیچ نقشه ای نشانی نیست! موطن آدمی در قلب کسانیست که دوستش دارند! مارکوت بیکل

      کاملا با نظر آقای حمید رضا موافقم. وقتی زمان رفتن و دل کندن منهم از سرزمین اولم فرا رسید؛ کار و درآمد خوب و یک زندگی عالی داشتم. با خود گفتم تا خداحافظی خوبی از این سرزمین نکنم؛ سلام خوبی به وطن دومم نخواهم کرد! بنابراین در فرصت یک ماه باقیمانده اکثر جاهایی را که دوست داشتم ببینم و همیشه دیدن آنها را به زمانی نامعلوم در آینده محول کرده بودم؛ رفتم و دیدم. رد پای خاطراتم را گرفتم و راه افتادم به درنوردیدن کویرهای ایران! در عرض این یک ماه؛ در کنار برنامه کاری سنگین و فشرده آمادگی سفر (خریدها؛ مهمانداریها؛ خداحافظی ها؛ تمدید پاسپورت؛ کارهای اداری متنوع و فراوان) یک سفر خداحافظی رفتم با خط سیر طولانی و بازدید از شهر های مختلف! در کل ۳۶۰۰ کیلومتر را در دل کویرها و بیابانهای ایران راندم (البته دو سومش را با همکاری و کمک خواهر نازنینم!) آفتاب سوخته شدم و سیاه شدم! اما به تک تک مناطقی که در این مسیر زمانی در آنها خاطره داشتم؛ سر زدم و شادمانه عکس یادگاری گرفتم.

      وقتی به کانادا رسیدم؛ با شادی و ذوق بی پایان به این سرزمین سلام کردم و حس قشنگی را از او گرفتم؛ حس تولدی دوباره! انگار کانادا؛ این ملکه زیباروی برفی! به سلامم پاسخ گفت و مرا به گرمی در آغوش خود پذیرفت!

      در وبلاگم از زیباییهای اینجا همانقدر گفتم که همانجا از زیباییهای وطنم!
      مدتهاست چشمانم آموخته اند جز زیبایی نبینند و جز به زیبایی؛ نگاه نکنند! شش سال از عمرم را در یک شهر و هفت سال از عمرم را در شهری دیگر سپری کرده بودم. زمانی که دوستانم در اثر سختیهای روزگار؛ جز با نفرت از این شهرها سخن نمی گفتند؛ من با وجود گذراندن شرایط به مراتب سخت تر از آنها؛ هر چه فکر می کردم جز خاطرات جالب و خنده دار و دوست داشتنی؛ چیزی به خاطر نمی آوردم! اگر هم گاهی شرایط برایم سخت میشد؛ با پذیرش هر چه تمام تر و به چشم طبیعی ترین اتفاق ممکن در این لحظه و این مکان و زمان؛ میدیدمش! یکی از آن اتفاقها که اراده مرا برای رفتنم محکمتر میکند!

      • امير حسين روشناس

        حرفی برای گفتن ندارم. با شما و حمید رضا هم اصلا موافق نیستم!

        • امير حسين روشناس

          دوباره به وبلاگ سر زدم، اما اصلا حال و روز خوشی ندارم. تقریبا هر آنچه کسب کرده بودم رو باید از دست بدم… امیدوارم برای هیچکس شرایط مشابه رخ نده.

  4. تمام نوشته های رو بعد از رفتن به ایران دنبال کردم…
    من هم متاسفم که اتفاقی که برای من افتاد یه جورایی برای تو هم افتاد… خیلی نارحت کننده هست ..

    تیکه بعد داستان برای من این سووالها یود که واقعا وطنت کجاست؟ خونت کجاست؟ به کجا تعلق داری؟ و این سیکل ادامه داره… متاسفم رفیق، ایران چیزای خوبی داره هنوز و می دونم که هنوز از ته قلب دوستش داری… چی فرق کرده و خواهد کرد ؟ ایران بدتر می شه تو هم بیشتر عوض می شی و این تو رو دورتر و دورتر می کنه و ریشه هایی که همیشه داری و کنده نمی شن بعد از ۳۲ سال زندگی اونم از تولد…. و این است قصه مهاجرت…

    می دونی که همیشه بهترین آرزوها رو برات دارم..موفق باشی رفیق

    • امير حسين روشناس

      توی این مدت، بیشتر و بیشتر دیدگاه های من و تو در مورد مقوله مهاجرت به هم نزدیک تر شده. خدا رو شکر که مسافرت تو تفریحی بود و حداقل مواردی برای لذت بردن داشتی. وضعیت من رو که می دونی، فکر می کنم همین وضعیت باعث بشه اون علاقه ای که به ایران داشتم دیگه نباشه…

  5. دقیقا همینه که گفتی.تهران واسه ۲ هفته یا نهایت ۱ ماه قشنگه. اونم شاید اگه خانوادت و دوستات توی کانادا پیشت باشن همونم لازم نباشه. خیلی بد شده زندگی تو تهران.همه منتظر دعوان.توی رانندگی هیچکس به هیچکس رحم نمیکنه همه منتظرن روتو برگردونی سرتو کلاه بذارن.البته نباید لفظ همه رو به کار برد هستن هنوز ادمایی که خوبن ولی تعدادشون نسبت به قبل کمتر شده.به هرحال خوشحالم که تصمیم گرفتی دوباره برگردی کانادا. ایشالا همیشه موفق باشی

  6. متاسفم برای این شهر. اون مردمی که تو دیدی کسانی هستند که اعتقاد دارند هدف وسیله را توجیه می کند. اینها وقتی در ایران هستند بخاطر ۵۰ تومان با راننده تاکسی دعوا می کنند ولی وقتی به کشور متمدنی سفر می کنند می شوند دلسوز.
    ای کاش همین الان دلسوز باشیم تا رستگار شویم

  7. سلام . من الان این چند تا پست قبلی رو با هم خوندم. تا قبل این نتونستم وبلاگ رو چک کنم. خوب الان دیگه احتملا برگشتین به تورنتو . امیدوارم با انرژی بیشتری مشغول کار و زندگی در تورنتو بشوید . از نوشته هاتون ممنون ، کم و بیش نظر من هم همین موارد بود در رابطه با ایران، که خیلی هم دردناک است. ما دیگه رسیدیم به تورنتو دو سه روز پیش . خیلی خیلی هوا سرده و کارها هم خیلی کند پیش میره. هنوز یکم گیج هستیم و دقیقا نمیدونیم باید چیکار کنیم. به امید خدا
    بازم ممنون از نوشته هاتون . شاد و سلامت باشید

  8. یه دوستی داشتم می گفت قبلنا دزدا هم مرام داشتن، خائنا هم مرام داشتن و حتی دشمن هم مرام داشت اما الان دیگه دوست هم مرام نداره، چه برسه به دشمن. با کمال تاسف با شما موافقم، در واقع ما مهاجرت نمی کنیم ما داریم فرار می کنیم و البته به جز فرار راهی نیست!
    اما ……پس ……. وطنمون ……. ایرانمون ….. چی میشه؟؟؟؟؟

  9. پس داداش بیایم دیگه؟ خخخ
    ببین باورت نمیشه
    همه اینا واقعیته و هر روزم بیشتر از روز قبل میشه

    کارت که آزاد باشه هیچ حمایتی نداری
    من خودم کارم آزاد و تو کامپیوتر با تجربه ۱۱سال
    ولی الان به پوچی رسیدم
    هر روز سخت تر میشه

  10. سال ۹۳ که پاشدم اومدم تهران فقط ۲ ماه اولش خوب بود باز من ۲ ماه تحمل کردم

    پسر عمه ام که الان اومده ۲ ماه عسلش تمدم شده و میگه یه پولی جمع کنیم بزنیم به چاک جاده جنگل کوه بیابون یا خارج کشور

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*