جریان فرش بوکز حسابی روح و روانم رو به هم ریخت. من مرتکب هیچ اشتباهی نشده بودم، این رو همه می گفتن. حتی مارکوس بهم گفت با چیزهایی که تو تعریف می کنی، مطمئن باش یک موضوع داخلی توی اون شرکت بوده که به اینجا ختم شده. ولی برای من چه فرقی می کرد، مهم این بود که نشد.
اون روزها، که باز به قول رضا جاسبی، از بد حادثه یک سری مشکلات شخصی از یک طرف، این … بازی شرکت های کانادایی هم از طرف دیگه، برای آدمی مثل من که همیشه کار می کرد و همیشه در حال جنب و جوش بود، بسیار کشنده بود. این وسط، حمایت هایی که دوستان خوب دور و برم کردند، بسیار کمکم کرد. خیلی ها رو توی این دوران شناختم، آدمهای only fair weather و کسانی که نگرانم بودند. بهروز یک روز در میون بهم زنگ میزد. علی مرتب جویای احوالم بود. یوسف مدام سعی داشت یک راه حلی پیش پام بذاره. سیامک هم باهم در ارتباط بود، به همدیگه روحیه میدادیم اما من ته دلم، به حرفهایی که میزدم خودم اعتقاد نداشتم. حتی آقای مصطفایی گاه گدار زنگ میزد و احوالم رو می پرسید.
آدمهایی هم بودند که از شرایطم با خبر شدند، اما ترجیح دادن رابطه شون با آدم غرغرویی مثل من رو کمتر کنن یا قطع کنن. یکی که خیلی عالی بود، تا زمانی که کار پیدا نکرده بود، یک شب در میون زنگ میزد و هربار لااقل یکساعت مغز من رو با مزخرف، مزخرفات محض می خورد. خرش که از پل گذشت و کارش رو که پیدا کرد، دیگه ارتباطش باهم قطع شد (فکر کنم ۴ ماهی میشه ازش خبری ندارم). آدم عوضی، کلی از قبضهای جریمه ماشینش و آت و آشغالهاش هنوز برای من می اومد، ولی از خودش خبری نبود. انقدر آدم بی چشم و رویی بود، که حتی بابت خونه موقتی که آقای مصطفایی براش گرفت، زنگ نزد تشکر کنه. بعد آقای مصطفایی حال اون لجن رو از من می پرسید! ببینید آدمها چقدر با هم فرق می کنن…
اون دوران با کمک بچه هایی که اسم بردم، گذشت. مادر خودم دائما به زبون بی زبونی می گفت برگرد بیا. نمی خواست مستقیم بهم بگه، ولی حرفهاش دائما روی اعصابم بود. اما این رفقا، کسانی که همه شون یادگار اینفوتک بودن، هوام رو داشتن. گاهی خودم هم متوجه نمی شدم، ولی بعدا می فهمیدم که فلانی هم نگران منه. این انسانیت ها رو، با هیچی نمیشه قیاس کرد و ارزش گذاشت. وقتی توی یک مملکت دیگه، که همه چیزش برات غریبه است، آدمهای این طوری دور و برت باشند می فهمی من چی میگم.
انقدر حضور این آدمها برام مهم بود، که لازم دیدم بخاطر مهربونیشون، این پست رو بنویسم.
ادامه دارد …
برای آدمی مثل من که همیشه کار می کرد و همیشه در حال جنب و جوش بود …
آخ آخ آخ
چی شده حالا؟! چرا صدای تو در اومد؟
چه خوبه که این آدما دورو ورت بودن
چه خوبه که وقتی غر میزدی تنهات نذاشتن و چرت و پرت نصیحتت نکردن
چه خوبه که بودن
اقا دیر به دیر مینویسیا
شوخی میکنم سرت شلوغه.فکر میکنم هر مهاجری این دوران تورو بهش برمیخوره.البته مطمئن نیستم شاید اشتباه میکنم
خیلی ممنون . سریال رو دنبال میکنیم . خیلی خوب مینویسید . موفق باشید
خوبه…با خوندن اینا آدم بیشتر میفهمه که رفتارش چه تاثیری تو بقیه داره و سعی میکنه تو موقعیت های مشابه بهتر باشه.
سلام آقای روشناس
با توجه به مدتی که شما در کانادا اقانت داشتید ب
آیا اطلاعاتی که سایت زیر میدهد واقعی است :
http://www.payscale.com/research/CA/Job=Network_Administrator/Salary
پیشاپیش از حسن توجه شما سپاسگزازم
تقریبا بله
خدا رو شکر که کسانی رو داشتید که توی اون موقعیت سخت، تنهاتون نذاشتن.
سلام
وقت بخیر
ی سوال
درسته ک میگن توی کانادا هر کی جای خودشه و پارتی بازی نیس و حقوق ها خوبه و همه داری رفاه ان؟؟؟
نه خانم، از این خبرها نیست. خودتون که دارید می بینید یک کار معمولی پیدا کردن چه داستانهایی داره!
چه خوب که این دوران را گذروندید
خیلی دوس دارم بدونم بعدش چی شدتا رفتید سرکار و داستانای کاریتون رو بخونم
گویا وقت نداشتید بنویسید.ممنون به هرحال
بگردید بقیه اش هم هست.