بله، پارسال چنین روزی بود که چمدونهای بسته رو برداشتیم و به سمت کانادا رهسپار شدیم. بیشتر از هر چیز، مادرم رو یادم میاد که بغلم کرد، بوسید، بغضش رو فرو خورد و قرآن رو برداشت تا من از زیرش رد بشم. یکی از عزیز ترین افراد زندگیش رو با دست خودش بدرقه کرد، انقدر روح بزرگی داشت که همیشه می گفت من نباید بخاطر خودم و با خودخواهی خودم، مانع پیشرفت و رسیدن به هدف بچه ام بشم. می دونم ته دلش راضی نبود ازش جدا بشم ولی خداوند بزرگترین قدرت و توانایی که به یک مادر میده، گذشت و فداکاریش بابت بچه های بی معرفتشه. رک و راست بگم، همون زمان پشیمون شده بودم. واهمه از پا گذاشتن به سرزمینی جدید، دنیایی جدید و زندگی جدید یک طرف، ترک دوستان و عزیزان و از همه مهمتر، مادرم از طرف دیگه، باعث شده بود بطور کامل پشیمون بشم. دلم می خواست زمان برگرده عقب و پرونده مهاجرتم رد بشه. هیچ وقت آدم از چیزی که بدست میاره راضی نیست…
سال پر فراز و نشیبی رو طی کردم. بدترین اتفاق ممکن در زندگیم افتاد، حسرت اینکه بتونم مادرم رو حتی یک سفر بیارم اینجا حداقل به دل خودم موند (خودش خیلی راغب نبود). این اتفاق اگر نیفتاده بود، امروز شاید یکی از شادترین آدمهای روی زمین بودم، ولی متاسفانه همه چیزهایی که بدست آوردم و همه موفقیت هام در سرزمین و زندگی جدید، تحت الشعاع دردناک ترین اتفاق زندگیم قرار گرفت.
دلم می خواست امشب از پستی ها و بلندی های راهی که اومدم بنویسم. از تنهایی هایی که اینجا کشیدم، بی کسی هایی که اول راه داشتم و باعث شد به خودم قول بدم در حد توانم دست همه تازه واردین رو بگیرم. از خوبی آدمهایی که توی سرزمین جدید باهشون آشنا شدم. پیمان و خانواده دوست داشتنیش، آقای مصطفایی عزیز و خانواده محترمشون، معلمین سابق دبیرستان مفید، مارکوس و بچه هایی که توی کلاس های اکسس باهشون آشنا شدم، بچه های کلاس JVS که از همه بیشتر با آزاده در ارتباط هستیم، مهسا که توی سخت ترین روز زندگیم در کنارم بود.
از مشکلاتی که داشتم، دردسرهایی که اول کار بابت اجاره خونه پیدا کردم، متعاقبش مشکلات ریز و درشت کاریابی، اتفاقاتی که سر مصاحبه های کاری و شرکت های مختلف برام افتاد، جواب های منفی شنیدن و به زمین و زمان بد و بیراه گفتن ولی در عین حال، جری تر و مصمم تر شدن برای اینکه بالاخره توی این مملکت گلیمم رو از آب بکشم بیرون.
علی و بهروز و سارا، سیامک، نوید، مهدیار و یوسف. همه کسانی که دوست بودیم و مهاجرت به همدیگه نزدیکترمون کرد. با هم گفتیم و خندیدیم، سر و کله هم زدیم، وقت ناراحتی به داد هم رسیدیم و سعی کردیم که هوای همدیگه رو داشته باشیم. برای هم نگران شدیم، برای هم خوشحال شدیم، و دوستی های قبلی نزدیکتر و قویتر شد.
امیر حسن که ۱۵ سال بود ازش بیخبر بودم، پیدا کردن دوباره اش بعد از این همه سال اتفاق خیلی خوشایندی بود و خوشحالم از اینکه باز به هم نزدیک شدیم، هر چند دهن من رو سرویس کرده که آبجو بهم بده!
مهاجرت قصه عجیبیه. قبلا هم گفته ام، تا هرکسی خودش قدم توی این راه نذاره متوجه چالشهای پیش رو نمیشه. ناراحت میشی، افسرده میشی، خوشحال میشی، متعجب میشی، خوشت میاد، بدت میاد، لذت می بری، اعصابت خورد میشه و پخته تر و پخته تر میشی. قدر خیلی چیزهایی که داشتی و حواست بهشون نبوده رو می دونی، دلت برای خیلی چیزها تنگ میشه، بعضی شرایط ناخوشایند دیگه یادت میره و از بعضی چیزهای پیش پا افتاده سابق با حسرت یاد می کنی و میگی یادش بخیر. دیگه هوس استیک نمی کنی، برای کله پاچه دلت تنگ میشه! می فهمی یک عده ای رو چقدر دوست داشتی، می فهمی چقدر بودنشون توی زندگیت مهم بود و شاید تو از اونها غافل بودی.
کسی که مهاجرت می کنه، یکی از بزرگترین قدمهای زندگیش رو برمیداره. قدمی که خیلی ها می ترسن حتی بهش فکر کنن. لزوما هم برداشتن این قدم کار خوب و صحیحی نیست، مثل بقیه چیزهای زندگی باید به چشم معامله بهش نگاه کرد. باید دید بین چیزهایی که بدست میاد با چیزهایی که از دست میره، تعادل و حتی بهتر از اون، برد هست؟ چشم و همچشمی، “همه این کار رو کردن ما هم بکنیم”، “حالا میریم ببینیم چی میشه”، “یعنی من از فلانی هم کمترم؟” و … بدترین روش برخورد با این مقوله است. برای هرکس رل بازی کنی، برای هر کی که بخوای کلاس بذاری، به خودت نمی تونی دروغ بگی. با خودت وقتی تنها میشی، دیگه کلیشه ای صحبت کردن از “آرامش” که بین همه مهاجرین مرسومه، ممکنه دلت رو راضی نکنه. باید واقعا کفه ترازو به سمت چیزهایی که بدست آوردی سنگینی کنه، وگرنه هرقدر هم وانمود کنی، خودت می دونی که داری دروغ میگی.
خود من؟ نمی دونم. مادرم اگر زنده بود، قطع و یقین می گفتم بسیار راضیم از حرکتی که کردم. برای مادرم کاری نمی تونستم بکنم (حتی اگر تا آخرین لحظه در کنارش می بودم) ولی بعد از مادرم، نمی دونم، شاید حضورم در ایران برای خودم و بقیه خانواده ام بهتر بود. شاید یکی دو سال دیگه بهتر بشه به این سوال جواب داد، ولی متاسفانه الان نمی تونم با قطعیت اظهار نظر کنم.
قصه مهاجرت قصه عجیبیه. دوستم یکی از دلایل موفقیتت اینه که وقتی یه راهی رو شروع کردی از مشکلاتش نمی ترسی و هیچ چیزی بجز اینکه متوجه بشی اون راه اشتباهه نمی تونه جلوت رو بگیره. برای همین به موفقیتت ایمان دارم. اینکه بعد از مدتی تصمیم بگیری که برگردی یه مقوله جداگانه است. اما می دونم که الان وقتی مهاجرت و ماندن و به عبارتی با توجه به زمان حاضر ماندن و برگشتن رو توی کفه ترازو میذاری کانادا بودن سنگین تره.
روح مادرت در آرامش و خوشبینی برای موفقیت توست. مطمئنم.
هر چند خیلی تلخ بود خوندن این مطلبت ولی یکسالگی مبارک
ممنون رفیق
مهاجرت یکی از بزرگترین تصمیمای زندگیه.تصمیمی که خود من هنوز نتونستم بهش جواب قطعی بدم.رفتن جسارت و قدرت میخاد.واقعا تولده.مث کودکی که وارد دنیایی میشه که تا حالا ندیده و زبونیو یاد میگیره که تا حالا حرف نزده…این تولد از کودکی سخت تره. چون اوموقه ی لوح سفیدی و اومدنت رو کسایی دیگه رقم میزنن اما تو مهاجرت خودت اومدنت ب دنیای جدید رو رقم میزنی و دیگه دیگه لوح نیستی کتابی هستی با هزار احساس و فکر و خیال و وقتی تنها باشی خیلی قدرت میخاد..مطمعنم مادرت بهت افتخار میکنه که تونستی سختیا رو تاب بیاری…هر کسی این قدرت رو نداره…من دیگه رفتن مادرتو بهت تسلیت نمیگم.چون اونم مهاجرت کرده…من میگم تولد جفتتون تو سرزمینای جدیدتون مباااااارک
تعبیرت جالب بود از مهاجرت مادرم. ای کاش همونطوری که اون فداکاری کرد من هم بتونم با نبودنش کنار بیام.
من خیلی به این قضیه ی هدفت از مهاجرت چیه فکر کردم.مخصوصا به قول خودت وقت تنهایی.بعضی مواقع میگم نکنه جوگیر شده باشم و واقعا اونچیزی نباشه که میخوام. این ترسی که میگی و جدا شدن از خانواده و دوستان واسه من خیلی سخته اما اگه بخوام روراست باشم من هدفم اینه که بتونم یه زندگیه خوب برای خودم بسازم. ادم تا نره نمیدونه چه مشکلاتی جلوی روشه اما من خودمو اماده کردم.اول از همه شروع کردم منطقی به کانادا نگاه کردن.اخه بعضی وقتا از کسایی که میخوان مهاجرت کنن دلیلشو میپرسی فکر میکنن اونجا واسه ادم فرش قرمز پهن کردن و کانادا منتظر شما بیای هر ماه بهت حقوق بده ولی واقعا این نیست.به نظرم اگه کسی فقط به فکر رفتن از اینجا باشه و بی برنامه کانادا رو انتخاب بکنه و بدون اینکه مقصدش رو بشناسه تصمیم به مهاجرت بگیره حتما بعدش پشیمون میشه.کسی که مهاجرت میکنه باید با برنامه ریزی اقدام بکنه و واقع بین باشه.امیر خان به نظرم خیلی خوب میشه بتونی یه مطلب بذاری و هرکی بیاد زیرش هدفشو از مهاجرت بگه هرچند ممکنه شخصی باشه دلیلش ولی به نظرم بد نیست ادم ببینه بقیه هدفشون از مهاجرت چیه.ببخشید خیلی حرف زدم.امیدوارم خدا بهت صبر بده تا بتونی این درد رو تحمل کتی اما به نظرم روح مادرت از اینکه ببینه تو موفقی و واسه هدفت داری میجنگی خیلی خوشحال میشه.
ممنون از بیان نظراتت. من حرفی ندارم که نظر بقیه رو هم بشنویم اما ظاهرا بیشتر خواننده داریم تا نظر دهنده 🙂
ببین فکر کنم درخواست کنی بیان نظرشونو بگن میان.البته امیدوارم 😀
امیر حسین عزیز،
چند وقتیه دنبالت میکنم و احساس میکنم وبلاگت فضاش با اکثر جاهای دیگه فرق داره…به قول معروف چون از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند. اتفاقی که برات افتاد و از دست دادن مادر عزیزت اشک به چشمهای منم آورد چون ۳ تا از اطرافیانمو، البته نه به نزدیکیو عزیزیه مادر، وقتی در غربت بودم از دست دادم، بدترین حس دنیاس که نمیشه وصف کرد. خدا بهت صبرو قدرت بده عزیز.
من ۱۴ سال بیرون از ایران زندگی کردم (دوبی) و تا آخر امسال میام به کانادا. شاید غربت از نوع کانادایی با غربت از نوع اماراتی قابل مقایسه نباشه اما یه سری چیزارو تجربه کردم که امیدوارم سختیه این راهو کمتر کنه برام.
خیلی خلاصه بخوام بگم، بعد از تقریبا ۱۵ سال زندگی خارج از ایران و عادت کردن به شرایط خاصش احساس میکردم نمودار پیشرفت تو زندگیم (کار و شخصی هر دو) داره یه خط صاف میشه برای همین میخوام برای تجربهای جدید و سخت تر و دروغ چرا داشتن یک پاسپورت بعد از این همه بیرون از ایران بودن، اینجارو ترک کنم. شاید دلایلی که بقیه برای مهاجرت میارن مثل آزادی بیشتر، احترام به عقاید و حریم خصوصی، جنس ناجوره بعضی از هم وطنا تو ایران و غیر … در مورد من صدق نکنه. من همهٔ اینرو اینجا داشتمو دارم، به اضافه کار مناسب اما راستش احساس در جا زدن میکنم و قصدم از مهاجرت ایجاد تغییر مثبت. تا چه پیش آید. ارادتمند.
سلام و ممنون از بابت به اشتراک گذاشتن تجربیات. اگر پاسپورت امارات رو هم داشته باشید میتونید به راحتی به کشور های اروپائی سفر کنید صرفا جهت اطلاع! براتون آرزوی موفقیت میکنم.
ممنون از لطف شما…منم جهت اطلاع عرض کنم امارات به هیچ خارجی پاسپورت نمیده…هستن کسایی که ۳۰ سال اینجا زندگی کردن و همچنان ۳ سال یه بار باید اقامتشون تمدید شه…حتا اگه یه خارجی با یه خانوم اماراتی ازدواج کنه باز هم بهش پاسپورت نمیدن… اینم یه جورشه دیگه!
سرشون رو بخوره! بلند شو بیا پیش خودمون همین جا، ۴ سال دیگه میشی کانادایی و اون موقع اماراتی ها بهت احترام میذارن!
سلام. دوست عزیز. من امشب خیلی یه طور اتفاقی با وبلاگت اشنا شدم و مطالبت رو دنبال کردمو خوندم. مخصوصا این متن تولد یکسالگی. خیلی جالب و تاثیر گذار بود. اشک تو چشمهای ادم جمع میشه. به هر حال مسیر هر کسی مشخص و از پیش تعیین شده. منم همراه خانومم و بچم. داریم اقدام میکنیم که بیایم. فقط و فقط هم به خاطر اینده بچمون هست. ما که خدمون فنا شدیم رفت. دهه شصتیا. لااقل بچه هامون به یه جایی برسن. ولی خیلی خوشحالم که تو متنهات. بارها و بارها گفتی همینطور که بهت کمک کردن. دوست داری به بقیه هم کمک کنی. کارت درسته رفیق. انشاله موفق باشی. خوشحال میشم بتونم از تجربیاتت استفاده کنم. ایمیلم هست. باتشکر.
خواهش میکنم. موفق باشید.
ضمنا ایمیل شما برگشت خورد. آقای مصطفایی برای اجاره کوتاه مدت متاسفانه نمیتوان کمک کنن ولی اگر قرارداد اجاره یک ساله خواستید ببندید کمک بسیار بزرگی هستن.
سلام دوست عزیز. ادرس ایمیل رو اصلاح کردم. لطف کنید و اطلاعات تماس جناب مصطفایی رو مجداد ارسال نماید باتشکر. موفق و موید باشید
درود و نور بر تو مهربان
امیدوارم اگه قراره روزی پسرم در اونطرف دنیا چنین پستی در مورد من بنویسه ، حداقل این جمله هم توش باشه :
خوشحالم که بعد از مهاجرتم ، حداقل یه بار مادرم رو دیدم … بدون اینکه بدونم برای آخرین باره …
نمی تونم بگم امیدوارم هیچ وقت این اتفاق نیفته، چون متاسفانه خواهد افتاد.
من هم بابت اون تجدید دیدار خوشحالم و قلبم از این بدرد میاد که دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه… لعنت به همه آخرین ها…
امیرحسین جون
بسیار لذت بردم از نوشته ات, روح مادرت شاد است با وجود تو انسان عزیز.
مواظب خودت باش.
فدای تو مازی جون. دوستت دارم
برای مادرتون زندگی آسمونی قشنگی رو آرزو میکنم.هر کسی دنبال تقدیرش میره و لزومی نداره بابت گام های برداشته شده خودشو سرزنش کنه.زندگی پر از انتخاب و تصمیمه و در هر انتخابی ذات بزرگی رو از دست میدی و هدیه بزرگ تری می گیری.
ممنونم ولی نمیشه به این آسونی ها با درد بی مادر شدن کنار اومد…
وقتی که مهاجرت کنم فقط دو گزینه روی میزم است ، یا مرگ یا زندگی و آسایش کامل .
نه تعارف با خودم دارم و نه شما میدونم هم اگه بخوام دروغ بگم به خودم دروغ گفتم .
من اینم هر کی مثل منه بسم الله
الان پنج سال گذشته
توی مطلبت نوشتی شاید یک دو سال دیگه بشه بهش جواب داد؟
من اول راه این هستم توی این سرزمین
دلم میخواد بدونم
احتمالا سه ساله که مطالبت رو میخونم چون همیشه کامنت میذارم
ولی از وقتی اومدم دوباره دارم میخونم
الان واقعن درک میکنم مطالبت
و بدردم میخوره نکاتی که میگی
الان میگم کار درستی کردم.
توی چند روز گذشته تقریبا تمام مطالبی که پست کردین رو خوندم، تجربیات ارزشمندی رو به اشتراک گذاشتید، از این بابت ازتون ممنونم. این پستتون به شدت حال هوای قسمت شانزدهم رادیو چهرازی رو برام تداعی کرد.
روح گذشتگانتون در آرامش
امیدوارم همیشه موفق باشید
سلام دوست عزیز
میخواستم یه سوال از شما بپرسم. در مورد پاراگراف آخر، الان ۵ سال از نوشتن این مطلب شما میگذره ممکنه نظرتون رو با قطعیت الان بگید. ممنون میشم توضیح بدید. سپاسگزارم
موفق باشید
کفه ترازو به شدت به نفع کانادا سنگینتر شده.