گاهی از خودم می پرسم، مردیکه تو توی این خراب شده چه غلطی داری می کنی؟ سن ۳۵ سالگی، چند سال دیگه مگه زنده ای، که دور از همه چیز اون یکی مملکت مزخرف باشی؟ چقدر خودخواه بودی که همه آدمهایی که براشون مهم بودی رو ول کردی و اومدی؟
برای چی؟ یک پاسپورت کانادایی؟ فقط همین؟!
بشاش توی این شر و ورهایی که دیگران گفتن و تو هم باورت شده. احترام! شخصیت اجتماعی! آزادی! کشور پیشرفته و توسعه یافته!!! این آخری خدایی خیلی خنده داره! بقیه هم فقط یک پوششه. یک لایه رویی و زیرش هیچی. اون لایه بعد از یک مدتی برات مسخره میشه. بعد از یک مدتی، مصنوعی بودنش رو احساس می کنی. زمانهایی پیش میاد که می بینی، همه چیز اونطوری هم که فکر می کردی عالی و بی نقص نیست، پاش بیفته اینجا می تونه خیلی بدتر از ایران باشه. فکر می کنم قانونی که بی ملاحظه هیچ کس و هیچ شرایطی اجرا میشه، باعث این نظم و ترتیب ظاهریه. وگرنه چوب قانون رو از بالای سرشون برداری و به حال خودشون رهاشون کنی، از اون ایرانی هایی که دائما مذمتشون می کنیم بدترن.
به قول علی، ما مال اینجا نیستیم. قبلا هم گفتم، اگر زیر ۲۵ سالگی مهاجرت کردی، ممکنه باهش کنار بیایی. ولی بعد از اون، به ازای هرسال یک سیم بکسل هست که تو رو به هیستوری خودت مقید کرده. از این هیستوری اونهایی که می تونن دل بکنن، خب خوشبحالشون! ولی من همه هویت و بودنم رو اون هیستوری می دونم. برای همین، همه چیز اینجا برام بی معنیه. پوچه. مسخره است. خوشی هاش، تفریحاتش، آدمهاش، قوانینش، شهرش و مملکتش همه و همه مصنوعی بنظر میان. خودم رو دائمی اینجا حس نمی کنم.
و بدی ماجرا اینه که اینجا رو دیدم. مطمئنم اگر برگردم ایران، دوباره دپرس میشم. باز میشینم و همه مشکلات ایران رو با زندگی اینجا مقایسه می کنم، همه اش قراره بگم کانادا اینطوری بود، کانادا اونطوری بود. خیلی از مهاجرهایی با سن و سال من، مشکلشون این میشه که دیگه هیچ جا بهشون خوش نمیگذره.
ولی بیایید. همه شماهایی که فکر می کنید اینجا بهشته و مدینه فاضله و آرمانشهر و نمی دونم سرزمین آرزوهاست، باید بیایید. بیایید و از نزدیک ببینید. شاید شما تونستید اون هیستوری رو دفن کنید. ولی این خطر هست که نتونید این کار رو بکنید. اگر اینطوری شدید، یادتون باشه که یک نفر این هشدار رو بهتون داده بود و خودتون تصمیم گرفتید ادامه بدید. و یک نکته بسیار مهم اینکه، خیلی به حرفهایی که می شنوید، اعتماد نکنید. اکثر کسانی که دیدم فقط از خوبیها میگن، از گل و بلبل این مملکت میگن و به به و چه چه براتون قطار می کنن. واقعیت زندگی اینجا چیز دیگه ایه. با مسافرت یکی دو هفته ای توی کشورهای خارجی، نمی تونید زندگی واقعی خارج از ایران رو لمس کنید. از ماه سوم مهاجرت تازه می فهمید زندگی یعنی چی. می فهمید که همه اون دری وری هایی که این دولت پفیوز کانادا و امثال کانادا براتون نوشته بود (لا اله الا الله. دوست دارم اون کلمه ای که می خوام رو استفاده کنم!) مزخررررررف محضه. اینکه شما رو به عنوان متخصص قبول دارن، باز همون کلمه معروفه که نمی تونم الان اینجا استفاده اش کنم. کار در محیط کار کانادایی، صرفا وانمود کردن به کاره.
خیلی آدمها رو که دیدم، ایران که بودم فقط از خوبی های کانادا می گفتن. اینجا که اومدم، ورق برگشت. کم کم از اونها هم نک و نال و غر غر شنیدم، اون زمان بود که فهمیدم همه واقعیت، اونی نبود که قبل اومدنم برام تعریف می کردن.
برای اونی که توی ایران بدلیل حرف و حدیث مردم و فک و فامیل نمی تونست از همسرش جدا بشه، و اومده اینجا از هم طلاق گرفتن و هرکسی رفته دنبال کار خودش، اینجا خیلی خوبه. برای اونی که دائما توی خونه شون بین پدر و مادرش جنگ و دعوا بوده و الان از اون محیط پر تنش راحت شده، اینجا خیلی خوبه. برای اونی که در ایران چیزی نداشت و اینجا که اومد، براش فرقی نمی کرد چه طور و چقدر سختی بکشه، با همه سختی ها هم ساخت (چون توی ایران هم همین بود براش) و اینجا کم کم بعد چند سال تونسته خودش رو جمع و جور بکنه، اینجا خیلی خوبه.
اما برای متخصصی که توی ایران، چندین و چند سال زحمت کشیده بود، برای کسی که کم کم پیشرفت کرده بود و تونسته بود منزلت اجتماعی و احترام (لااقل در بین اطرافیانش و کسانی که می فهمیدن) برای خودش دست و پا کنه، برای کسی که تعلق خاطر به خانواده اش داره، برای کسی که سن پدر و مادرش بالاست، برای کسی که پدر یا مادرش یا یکی از عزیزانش مریضی داره یا توی بیمارستانه، برای کسی که توی ایران احساس بدبختی نمی کرد (حالا احساس خوشبختی هم نمی کرد)، اینجا شاید به اون خوبی که فکر می کرد نباشه…
این هم از امشب ما. حال خودم بد بود، حال شما رو هم ریدم توش. شرمنده!
کاملا موافقم . این حس و حالها طبیعیه . همیشه در طول زندگی در حال انتخاب کردن هستیم ودر حال پس دادن تاوانشم هستیم. متاسفانه همیشه خوبی ها و بدی ها باهم در کنار هم هستن. خیلی سخته …. خودت اینجا و دلت و همه کسانی که خیلی دوستت داشتن و تو دوستشوت داشتی یه جای دیگه و کاری هم براشون نمیتونی بکنی …. درک میکنم.
امیر خان طاقت بیار. میدونم دنبال راه حل نیستی و واقعا هم دلم نمیخواد برم رو اعصابت.ولی پستای اول وبلاگت رو بخون. تو واسه یه دلیلی رفتی اونجا.تا الان هم خیلی موفق بودی و تازه اول راهی.مطمئنم تو دلت خیلی واسه اطرافیانت تنگ شده یا فکر میکنم اون مشکلی که داشتی اینجوری اعصابت رو خورد کرده ولی حتما حل میشه. فقط باید طاقت بیاری.ایشالا هرچی زودتر دوباره رو به راه شی.
نه در غربت دلم شاد و نه جایی در وطن دارم حکایت خود خود ماست. اگر گوش لازم داشتی برای هرچند ساعت که لازمه رو من حساب کن.
exactly. بی سرزمین تر از باد.
ممنون. قصد ناراحت کردن کسی رو ندارم…
سلام امیر جان ، خوبی.
آقا اولش بگم آیین نگارش ( شیوه ارائه مطالب ، خانم باطنی ) شما خیلی خوبه.
میگم چه عجب یکنفر جرآت کرد از ظاهر (بدی های خارج) خارج صحبت کنه ، واقعا بهت تبریک میگم که در این حال راستگویی.
بیش از ۹۰ درصد دوستان و همکاران خوبم در این چند ساله از ایران رفتند و اکثرا فقط به به و چه چه گفتند آفرین به تو .
انشالاه که موفق بشی.
در ضمن بهترین کار به نظر من اینکه چند سال اونجا بمانی و ار لحاظ مالی و دانش علمی خودت رو بهتر کنی و برگردی ایران با یک سمت خوب (بهتر از قبل) مشغول بشی.
در کل امیدوارم که حالت خوبه باشه و حالشو ببری!!!
سلام آقا، ارادت!
بله، مشکل همینه که خیلی ها فقط خوبی ها رو بازگو میکنن و این تصور به وجود میاد که اینجا مدینه فاضله است. در حالی که نه خوب مطلقه، نه بد مطلق. یک عده هم به قول تو، جرات این رو ندارن که در مورد بدیهاش بگن، می ترسن کلاسشون پیش بقیه بیاد پایین!
در مورد مسائل مالی، تقریبا با ایران خیلی تفاوتی نمی کنه! درآمدت سه برابر میشه، هزینه هات هم سه برابر! تازه مالیات و این داستان ها رو هم ازت تا سنت آخر میگیرن و دیگه امکان دو در کردن دولت و مالیات رو نداری!
سلام
ما قبلا با هم همکار بودیم و الان ۲ سالی میشه که مونترال هستم، کاملا باهات موافقم. همون احساسات رو من هم دارم
سلام
متاسفانه به خاطر ندارم، کجا با هم همکار بودیم؟
این حس، ظاهرا بین خیلی از ما ها مشترکه!
اینفو تک ، تیم E-Voucher بودم . با علی بردبار
اوه بله، الان یادم اومد. همه اینفوتکی ها عاقبت بخیر شدن! البته اگر اسم مهاجرت به کانادا و استرالیا و … رو بذاریم عاقبت بخیری…
آقا شماره ات رو گرفتم، گفتم صحیح نیست منتشرش کنم. باهت تماس میگیرم، البته نه به زودی ولی در آینده ای نزدیک. ممنونم.
کانادا کشور خوبیه…شاید فرمولش برای شما خوب نباشه
بله خوبه، برای اهلش. ظاهرا من اهلش نیستم. من و خیلی از دوستان نزدیکم…
به واقع امیدوارم برای شما خوب باشه و زمانی پیش نیاد که ازش ناراحت بشید.
اگر اونجا درامدش بالاس خرجش هم بالاس ، پس میمونه اینکه تو کجا بهتر میتونی پیشرفت کاری و شغلی داشته باشی تو کانادا بیشتر ازت کار میکشن یا تو ایران ؟ تو کدوم محیط میتونی بیشتر خلاقیت داشته باشی ؟ تو ایران بیشتر عزت و احترام واسه دانش و تجربت قائلن یا کانادا ؟
استاندارد زندگی تو ایران چیه تو کانادا چیه ؟ اکثرا تو ایران به یه پراید راضی میشن چون استاندارد زندگی همینه بعدش میرن سر یه کاری که ممکنه مرتبط با رشتشون نباشه بعد میگی تو کجا این کار کجا در جواب میگن خوب یه اب باریکه ای هست دیگه به همون باید راضی بشی بعدشم میگن دیگه سن و سالت داره میره بالا باید زن بگیری و مدرک لیسانس و فوق لیسانسو اینا هم داشته باشی . اما کانادا چی استاندارد زندگی میتونه داشتن ماشین مدل بالا ، هوای تمیز ، منظره سبز ، فرهنگ بهتر ، رضایت شغلی ، سلامت روحی و جسمی بالاتر ،کلاه نذاشتن سر هم دیگه و… باشه. اره اینا ظاهره قضییه اس اما بعد یه مدت ممکنه تکراری بشه . اصلا آدم سردر گم میمونه که انتخاب صحیح کدومه هیچ کس به طور قاطع واسمون نگفته که مهاجرت بهتره یا موندن تو ایران .
همون چیزهایی که در مورد ایران گفتی دقیقا در مورد کانادا هم صادقه. و در مورد مهاجرت کردن یا نکردن، تا وقتی نرفتی بیرون، فکر می کنی بهشت برینه. وقتی میری، دلت هوای ایران رو می کنه. در نهایت هم نه اینجایی هستی نه اونجایی
من انگلیس بودم ، از افردگی نصفه شب میرفتم ته خیابون راه میرفتم و گریه میکردم . ٢۵ سال هم بیشتر ندارم ، حالم انقدر بد بود نزدیک بود الکلی بشم.
درسم که تموم شد برگشتم ایران
و الان خیلی راضیم !
از برگشتن نترسین دوستان ، ولی قبل از تصمیم گرفتن همه جوانبو ببینید.
عطار :
هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
درستش اینه
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمیدانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود میشناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
حالاکه نه اینجایی هستی نه اونجایی پس۶ماه اینجاباش۶ماه اونجا.یااینکه سفرت به ایران روزیادکن.البتهمطمئناباگذشت زمان دیگه اونجامیشه وطنت چون عادت کردی بهش وترک عادت موجب مرض است!!!!!
سر گنج مگه نشستم!
نه.مگه نیازبه گنج داره؟من خبرندارم!!!!!
قبل از اینکه بیاییم توی این خراب شده ،بعضیا میگفتن اونور خبری نیستا بدبخت!نرو! منم میگفتم یارو چقدر حسوده!!مگه میخوام برم جای اونو تنگ کنم!!!عجب آدمایی پیدا میشن!!
الان یه ساله تو این خراب شده مثلا دارم زندگی میکنم،کاملا با همه حرفهات موافقم. وقتی یادم میفته چقدر خوشحال بودم که با زن و یچه دارم میام کانادا بیشتر از دست خودم ناراحت میشم.
اگه تنهایی و زن و بچه نداری حتما برگرد!!ولی اگه داری مجبوری به خاطر اونا تحمل کنی. اینجا یه مملکت کاملا ورشکسته و بدون هیچ زیرساخت قوی اقتصادیه. همه چیزش مصنوعیه،خنده های احمقانه این کاناداییهای بیشعور هم کلا مصنوعیه! وقتی یادم میفته که با ١٢سال سابقه کار اومدم اینجا و حالا باید برم توی قهوه خونه استارباکس یا تیم هورتون قهوه دم کنم یا برم توی رستوران ظرف بشورم از خودم نفرت پیدا میکنم. از همه خنده دارتر اونایی هستن که میگن صبر کن بابا. همه چیز درست میشه،سالهای اولش سخته!!!ولی مطمئنم اینا سربازی نرفتن،اونجا هم میگفتن اولش سخته آخراش درست میشه!!ولی هیچی درست نمیشد،فقط عادت میکردیم به وضعیت مزخرف اونجا!
امیر-بیچاره ای از ونکوور
متاسفم رفیق… متاسفم. کاملا بهت حق میدم.
سلام
با پاراگراف آخر نوشته تون کاملا موافقم و چیزی بود که خودم کاملا حسش کردم، مخصوصا اینکه حس می کنم زرق و برق کانادا بیشتر کسایی رو جذب کرده که سطح زندگی پایینی تو ایران داشتن و از حداقلها برخوردار بودن. آدمایی که کانادا رو بهشت میدونستن چون دسترسیشون به مشروب و سیگار برگ! راحت شده بود. من بعد مدتی برگشتم و تا الانم پشیمون نیستم، ولی متاسفانه همیشه این دوراهی ایران یا کانادا توی فکر آدم میمونه. برای من زندگی تو ایران با تمام مشکلات، واقعی تر از اونجا بود و هست.
سلام،
من الان چند ساله که تو اروپا زندگی میکنم… به شدت احساس غربت زدگی دارم و نگاه اروپایی ها به این که ما خارجی هستیم رو حس میکنم… و ازارم میده! حتی یه دوست خارجی هم ندارم!یه سوال دارم از شماهایی که تو کانادا و امریکا زندگی میکنین.
من فکر میکردم این تفاوت و غربت زدگی واسه اروپاست که هر کشوری نژاد خودش رو داره و این حس بی تعلقی توی کانادا و امریکا که اکثریت مهاجر هستند وجود نداره
واسه همین میخوام از اروپا به کانادا یا امریکا مهاجرت کنم،
به نظرتون فرقی نمیکنه؟؟؟
میترسم برگردم ایران پشیمون بشم
اروپا از کانادا بدتره، با توجه به اینکه هر دو جا بودم این رو می تونم بگم. در مورد آمریکا چون ندیدم، نمی دونم.
کانادا قطعا از اروپا بهتره اما یقینا نمی تونه مثل ایران باشه. ریشه مون مال جای دیگه است.
هنوز هم بر همین باور هستید؟
با کمی تعدیل، بله. نه اینجا ایده آله و نه دوست دارم که راه رفته رو برگردم.
آی گفتی… من پدر و مادر پا به سن گذاشتهای دارم که هیچ بچه دیگهای غیر از من ندارند. البته پدر مادر شهرستان زندگی میکنند و فعلا میتونن گلیم خودشون رو از آب بکشن اما من از همون زمانی که فکر مهاجرت به سرم زد عذاب وجدان هم اومد سراغم. امیدوارم خدا خودش کمکم کنه و راه درست رو بولد کنه پیش پام بذاره!!
نمدونم باید ما فرزندان، خودمون رو پابند پدر مادر کنیم یا بکنیم و بریم واسه خودمون زندگی کنیم. اینه که چند ساله شب و روز داره عذابم میده.
سلام. اینکه دو روی سکه مهاجرت رو شجاعانه روایت میکنین قابل تحسینه. برای اونایی که مثل من سودای مهاجرت دارن خوبه که بدونن روزهای خاکستری غم انگیزی مالامال از دلتنگی عزیزانشون هم خواهند داشت. پدر و مادری که همه جوونیش رو با سختی به بزرگ کردن گلهای زندگیش پرداخته و حالا که برومند شدیم و باید زیر بال و پرشون رو بگیریم اونا رو میذاریم و میریم اون ور دنیا.
من و خانواده م تو ایران جزو خانواده های خوشبختیم و شاید خیلیا فکر کنن خوشی زده زیر دلمون. ولی اگر فقط یک دلیل برای رفتن باشه من فکر می کنم بخاطر نجات بچه های معصومیه که با موندن ما اینجا تو این خاک پر آشوب باید زندگی رو تجربه کنن. زیر این آسمون آلوده و دودی، بین همه آدمهای بدتر از گرگ، غرق در دروغ و ترس از ابراز عقیده و زندگی در یک جامعه فاقد استاندارد که با صنایع غذایی داغون و هوای آلوده و بحران آب و مردمی با مغزهای شست و شو داده شده محاصره شده. بله من معتقدم چه مایی که می خوایم بریم، و چه پدر مادر فرشته خصالمون و دوستای عزیزمون هر دو سنگ زیرین آسیابیم. من خودم رو به آب و آتیش میزنم. هر کاری از دستم بربیاد می کنم و با چشمایی پر از اشک و قلبی دردمند از تصور دوری از پدر و مادرم و غصه خوردن اونا.، از خدای مهربونم میخوام تا کمک ما و همه کسانی که میخوان مهاجرت کنن موفق بشن تا زندگی دخترم و بچه های بی گناه بعد از ما یه جور دیگه رقم بخوره.
دلم گرفت از این پست…چون خیلی زحمت کشیدی و الان اینا رو تحویلمون دادی.
مهاجرت یه مقوله کاملا شخصیه که فقط خود لامصبت باید تصمیم بگیری و پاش وایستی.
اما در مورد خودم …وقتی تو همین کشوری که به دنیا اومدم احساس تنهایی و غربت دارم اونم خیلی زیاد، دیگه فکر نکنم هیچ غربت دیگه ای بهم کارساز باشه.
ما مردم بد شدیم. بهم رحم و مروت نداریم.
بهر کس خیر رسوندم بلای جونم شد.
اصلا حاضر نیستم پسرم تو این وضعیت بزرگ بشه.
خودم چهل رو رد کردم ولی مثل ۲۵ ساله ها انرژی دارم.
روابط عمومی خوبی دارم اما گویا مردم از روابط خسته اند و میخوان تنها باشن. همه عبوس حسود فضول منتظر سقوطت هستند. چندین بار هم آدمها و شهرم رو عوض کردم اما فرقی نداشت (یادم رفت یه بلا نسبت بگم )
سه بار شکست مالی خوردم اونهم بخاطر اعتماد به نزدیکان.
اما بلند شدم . بلندتر از قبل.
من میتونم چون هنوز امید دارم. یقین دارم اشتباه من سادگی و تواضع بوده… پس میام تورنتو و حتما از نزدیک میبینمت. اگر افتخار داشته باشم.
کامنت من از پست شما طولانی تر شد.
فک کنم دردت یادت رفت.
من به صبح روشن فردا امیدوارم…
براتون آرزوی موفقیت و روزهای بهتر می کنم.
بابا عجب دل پر اشوبی داشتی.بعد از سه چهار سال که از این پست میگذره در دو خط نظرتون چیه؟
آرومترم الان!
سپاس.
چه خوب که آرومترید الان….در جامعه فیک و مصنوعی کانادا از خنده های حال بهم زن تا دیگر مسائل جامعه. پس از مدتی زندگی واقعیتها را خواهید دید..ولی خوب چه میشه کرد؟
آیا فرقی کرده نظرتون در مورد کانادا؟ یا همین چیزایی ک نوشتین هنچنان وجوو داد. متوجه ام ک چون ازدواجوکردین از تنهایی در اومدین و از نظر شغلی جا افتادین، و مشغله فکری و زمانی زندگی مشترک بهتون اجازه نمیده مثل گذشته ب این موارد فکر کنید، پس آروم تر ب نظر میرسین.
آیا بعد از چند سال چیزی تغییر کرده ب نظرتون؟ نظرتون در مورد کانادا عوض شده؟
ببینید اوضاع مسلما خیلی بهتر از قبله. انطباق با محیط و تشکیل خانواده و از اون طرف، اتفاقات ناخوشایندی که از ایران میشنویم، همینطور نبودن مادرم مسلما کفه رو به نفع کانادا سنگینتر کرده. اما اینجا هم مشکلات خودش رو داره. خونه دار شدن در تورنتو تقریبا خیلی دور از دسترس شده، مگه اینکه دو نفر کار کنن و بدون بچه و با حذف بسیاری از تفریحات و این چیزها، بتونن پیش پرداخت یک آپارتمان کوچیک رو فراهم کنن. بانک نرخ بهره ها رو بالاتر برده ولی از اون طرف برخلاف ایران، اینطوری نیست که شما هرسال افزایش حقوق داشته باشی. توی این شرایط مثلا کارت رو هم از دست بدی دیگه وامصیبتا میشه. اون هم در جایی که توش بزرگ نشدی و قوانین حاکم بر اون رو کاملا مسلط نیستی.
سلام، متوجه ام پس همچنان ب ایران فکر میکنید. ب شخصه اگه ایران این روند رو ب نزول رو نداشت ترجیهم ب موندن بود اما شرایط تو ایران مناسب نیست متتسفانه. و ماها مثل خانه ای روی آب خواهیم بود ک جایی توی کشور خود نداریم و در خارج از کشور نگاهای سنگین و شهروند درجه چندم بودن و عدم تطابق فرهنگی و دوری از عزیزان اذیت کننده خواهد بود. برای مادرتون متاسفم تجربه سختی هست. انشالله ک در کنار ائمه در بهشت برین بهترین جا رو دارن. در مورد خونه دار شدن من شنیدم توی اروپا مثلا هلند یا بلژیک اگه کار با درامد ثابت داشته باشی با وامی ک دولت میده میتونید ب راحتی خونه دار شد، در مورد کانادا اطلاعی ندارم.
توی همین بلاگ در مورد خونه دار شدن نوشته ام. اینجا هم میشه از بانک قسمت عمده پول خونه رو وام گرفت.
تجربه کردن این احساسات، معمولا بخشی از «فرایند» مهاجرت برای کسانی است که ژن خوب! ندارند و با پول دزدی در آن مملکت عیش و نوش نمیکنند. زمانهایی میرسد که از خودت و آن مملکت و همه چیزش متنفر میشوی. میخواهی بشاشی به همه چیزش، و تمامِ تمنّایت لمسِ دوبارهٔ خاکِ ایران است. اما این هم میگذرد… یا شاید نمیگذرد… تو عوض میشوی. «تو همان آدمی نیستی که وارد طوفان شده بودی. طوفان اصلا کارش همین است.» (هاروکی موراکامی در یکی از کتابهایش، نقل به مضمون).
مهاجرت، اصلا تجربه کمی نیست. کوچک نیست. مدیر من در یکی از شرکتهایی کانادایی، که یکی از niceترین آدمهایی بوده است که در کل عمرم دیدهام و به باورِ من یک فرشته بود، بارها میگفت جسارت تو را تحسین میکنم… خودش، دورتر از فلوریدا، آن هم برای تعطیلات، نرفته بود. و این داستان، مالِ کندین تایر است که من آنجا فقط یک فروشنده بودم و بارها شد که به خودم فحش دادم… و البته بارها هم از اینکه دارم تجربهای را از سر میگذرانم که در ایران اصلا امکانش نبود، شادمان بودم. گاهی هم با خودم فکر میکنم «این همه دستاوردهایی که به آنها مینازم، نکند همهاش یک توهم بوده است؟» مهاجرت میتواند فرصتی هم باشد که آدم خودش را از نو بسازد…
البته و صد البته که «درد» و «شادیِ» یک مهاجر را فقط یک مهاجر میتواند درک کند. و من که الان این کلمات را از تهران مینگارم، دلم عجیب برای کانادا تنگ شده است! عجب پارداوکسی است این مهاجرت!
کاش میشد آدمی
وطنش را
همچون بنفشهها
با خود ببرد
هر کجا که خواست…
(و اینجا دیگر چشمهایم تر میشود…)
سلام و ادب آقای روشناس؛
ببخشید من جسارت میکنم، ولی شما رو مانند برادر بزرگترم میبینم که مهاجرت کرده به کانادا و حالا داره واقعیت ها رو به من نشون میده کما اینکه با صبوری و پاسخ به سوالهایی که توی بخشهای دیگه پرسیده بودم از راهنمایی های شما بهره مند شدم.
خواستم واقعا از شما تشکر کنم که با صداقت و گرمی کلامتون حقیقت رو به امثال ما که قصد مهاجرت دارن نشون میدید. من و همسرم به همراه یک پسر ۳ ساله از خرداد ۹۷ تصمیم به مهاجرت گرفتیم ولی توی این راه همواره دودل میشم که نکنه دارم کار اشتباهی میکنم. اینجا وضع بدی نداریم، خونه و ماشین و درآمد نسبتا خوب. عمران خوندم و کار ساختمان سازی انجام میدم. برای این تصمیم مهاجرت که خودش بسیار تصمیم بزرگی هست، به خاطر کمبود کار عمرانی در کانادا، رشته برنامه نویسی دارم میخونم و یجورایی دارم تغییر رشته کاری میدم(۳۲ سال سن دارم و البته به برنامه نویسی خیلی علاقه دارم) و حالا همواره دلهره این رو دارم که نکنه اونجا کار برام پیدا نشه، نکنه با این تصمیم به زندگی خودمون، پدر مادرامون فرزندمون آسیب بزنیم. راستش از این دودلی ها و تردیدها هم خودم خسته شدم و هم همسرم
وقتی دل نوشته های گرم و صمیمی شما رو میخونم احساس میکنم برادر بزرگترم داره باهام صحبت میکنه و واقعیت های رو به من نشون میده، با بعضیهاش حالم خوب میشه و با بعضیهاش همراه با خودتون حالم خراب میشه.
این مطالب رو نوشتم که فرصتی باشه من هم درد و دلی کرده باشم و همچنین با تمام وجود از خدا میخوام بهترین ها رو برای شما و امثال انسان های نیکی مانند شما که امروزه کمتر پیدا میشن رقم بزنه. ان شاءالله که خدا به خودتون و خانوادتون سلامتی بده و سایتون بالاسر ماها باشه.
با احترام فراوان؛
احسان.
من نمیتونم برای شما پیش بینی کنم که چه اتفاقی میفته و آیا میتونید در مدت زمانی که مد نظرتون هست، کار مورد دلخواهتون رو پیدا کنید یا نه. اما به طور کلی، اگر واقعا تصمیمتون رو گرفتید باید بدونید که اینجا هم مثل همه جای دنیاست (شاید از خیلی جهات بهتر از ایران باشه) و موفقیت در اینجا چیز دور از دسترس یا عجیب و غریبی نیست. با صبر، پشتکار و حفظ امیدواری شاهد مقصود رو در آغوش می کشید، هزاران آدم مثل شما بودن و موفق شدن. چرا شما نباید بشید؟!
بسیار ممنونم از پاسخ شما؛
انشالله که ما هم شاهد موفقیت روزافزون شما توی زندگیتون باشیم.
من هرگز این تلخی که شما به این شکل مطرح کردید رو نه تجربه کردم و نه دیدم در اطرافم. حتما که حال و هوا و بوی ایزان و نداره اما این همه منفی بافی در مورد کشوری مثل کانادا دور از انصاف..
خدا رفتگانتون مخصوصا مادرتون رو بیامرزه و روحش رو قرین رحمت کنه.
هنوز نیومدم اما کاملا کلام و حس و حالتون رو درک میکنم.
اما چه کنیم که به وقل شاعر پای رفتن نداریم و دل موندن نداریم.
توی این چند ساله هر سال دریغ از پارسال.
خارج نرفتن. اما سفرنامه هایی که خوندم و تجریبیاتم از سفرهای داخلی اینه، آسمون همه جا یه رنگه و آدمهای کره زمین همه یه جورن. فقط رنگ و زبان فرق میکنه و ادویه اخلاق ها کم و زیاد میشه. آنجا خوش است که دل خوش است.
فعلا هم که اینجا(ایران) نه تعلقی دارم، نه چیزی که بخوام عقبگرد برام باشه. دوست دارم مثل مارکوپولو همچنان جلو برم و تجربه کنم. خودم رو با رفیقان و همدوره ای هایی که داشتم که حتی بعضیاشون کلی مونده بود بهم برسن، رفتن و کلی پیشرفت داشتن، حسابی خودمو سرزنش میکنم که چرا تا الان نرفتم.
خلاصه یه حرفی رو اوایل زدی که واقعا قبولش دارم: گفتی طبق قرآن ان الانسان فی کبد. آدم همیشه در سختیه. قرار نیست اونجام فرش قرمز پهن باشه.
همیشه باید برای به دست آوردن، یه چیزایی رو از دست داد.
در شرایط شما نیستم و قضاوتی ندارم. اینو برای دوستان و خودم میگم. باید یکم ساده تر و بیخیال تر باشیم تا در این دنیا راحت تر باشیم.
ببخشید سرتون رو درد آوردم.
با آرزوی بهترین ها برای شما و همسرتان
قربان شما