خانه » زندگی در کانادا » یک روز کاملا معمولی

یک روز کاملا معمولی

ساعت ۶:۴۵ از خواب بیدار میشی. نماز رو می خونی و بعدش نگاه می کنی ببینی چند تا از تورنت های دیشب تموم شدن (چون اینترنت teksavvy از ۲ تا ۸ صبح ترافیک رو پات حساب نمی کنه). بله همه تموم شدن. ساعت توی ایران طرفهای ۳ و ۴ بعد از ظهره، کلی پیغام وایبر و ایمیل و … اومده. تا چای آماده بشه به چند نفر جواب میدی. بعد از صبحونه، لباس می پوشی و می زنی بیرون.
باد سردی که هوای -۱۰ رو تبدیل کرده به -۲۰، میخوره توی صورتت. علیرغم همه غد بازیهات، شالگردن رو پیچیدی دور گردنت و دماغ و دهنت، کلاه کشی سرت کردی، کاپشن پوشیدی. پوتین برف و نمک رو خورد می کنه و میری تا ایستگاه اتوبوس. یک جاهایی باد اصلا توجه نمی کنه که وزنت ۷۰ کیلو هستش، می خواد از زمین بلندت کنه! بی چشم و رو!
اتوبوس میرسه و قاطی مردم فهیم! میری بالا. راننده به التماس میفته که گوسفندهای محترم! اون میله سگ مصب نه ارث بابای… هستش، نه مراد میده. ولش کن سگ مصب رو برو داخل. ولی مردم ظاهرا انگلیسی سرشون نمیشه.
میرسی ایستگاه فینچ. باز هم انگار طبقه پایین حلوا میدن، جماعت حمله ور میشن. یک عده لیوان تیم هورتونز بدست، یک عده خواب آلود، یک عده هم معلوم نیست چشمهاشون کشیده است یا واقعا خوابشون میاد! یک روزنامه مترو برمیداری و میری سوار قطار میشی (توضیح مخصوص آقا احسان اینکه، باید بشینم! بله اگر نشینم می میرم!)
Please stand clear of the doors. قطار راه میفته و تو هم روزنامه رو ورق می زنی. توی راه قطار هی پر و خالی میشه. یک جاهایی هم صدای راننده میاد: Attention on line one, Yonge University Spadina. We are experiencing a delay on … station. The TTC apologize for this inconvenience. بالاخره به ایستگاه موعود دندس میرسی و پیاده میشی.
بازم باد سرد می کوبه توی صورتت. با خودت میگی ۵ دقیقه راهه، حال ندارم دستکش بپوشم. به رستوران Joey نرسیده، میبینی دستات خشک شدن و درد گرفتن! مجبور میشی دستکش رو بپوشی. خیابون Bay رو رد می کنی و یا الله! رسیدیم.

Good morning!
Good morning Amir, How are you?
I’m fine, how about you?
Thank’s, I’m good.

باز یک روز دیگه باید با این اپل سگ مصب سر و کله بزنم! خدا رحمتت کنه استیو جابز، ولی خدایی چقدر این اپلی که ساختی مزخرفه! چرا ماوسش این شکلیه؟! چرا یک دونه دکمه بیشتر نداره! این دکمه هه که بهش میگن کامند چرا اینطوریه؟ دکمه Home و End کجا رفتن؟!

Hi Amir…
Hi …, how are you?
I’m fine…

و بقیه حضرات. بله، ۷-۸ تا ایمیل از هند اومده، اونها وسط روز کاریشون هستند. یکی از همکارا تازه از مسافرت اومده. اون یکی می پرسه:

How was New York?
It was cool…
Awesome…

تمام. کسی قصه تعریف نمی کنه که: آقا خیلی حال داد، از اینجا رفتیم نیاگارا، بعد جات خالی رفتیم یه کباب زدیم، بعد راه افتادیم سمت بوفالو، از اونجا دیگه دهنمون سرویس شد تا رسیدیم نیویورک، بعد شب رفتیم یه هتلی، …
مشتری یا بقول این حضرات، کلاینت زنگ می زنه. خوش و بش و ازت می پرسه وقت داری صحبت کنی؟ الان موقع مناسبیه؟ هنوز به این ادب عادت نکردی، انتظار داری فوری شروع کنه داد و بیداد که این چه سیستم مزخرفیه دادین به ما، هر روز برای ما کلی دردسرایجاد می کنه و … نه از این خبرها نیست، طرف بیچاره کلی هم مودبه. بهش میگی که مشکلت رو پیگیری می کنم و ازت تشکر می کنه و بای بای.
با اسکایپ سعی می کنی برنامه نویس رو توی هند پیدا بکنی. بعد از صحبت با طرف، بهش میگی به فلانی هم بگو اون آیکن رو درستش کنه.
بهت میگه:من نمی تونم به اون بگم، چون من و اون در یک level هستیم. تو که مدیری خودت بهش بگو.
بابا بیخیال، این ادا اطوارها چیه! یک کلمه بهش بگو این رو انجام بده دیگه.
نه، من نمی تونم. لطفا تو بهش بگو
ای بابا. دهنت سرویس. اینجا که بدتر از ایرانه! حالا اون یکی رو چطور پیدا کنم. بالاخره اونم پیداش میشه و توجیهش می کنی. اما اگر فکر کردی که کار تموم شده، سخت در اشتباهی! یک ایمیل از برنامه نویس میاد که: فلان چیز رو که خواسته بودی، جاش اول باشه یا دوم؟ لامصب، هرجا دلت می خواد بذارش! نه نمیشه، تو باید بگی! ای خدااااااااااااااا! باشه بذارش اول.
بعد تو هم شک می کنی! نکنه باید دوم باشه؟ زنگ میزنی به کلاینت. طرف نیست! براش پیغام میذاری. نیم ساعت بعد بهت زنگ میزنه. کلی عذرخواهی که من نتونستم جواب بدم. باشه، اشکالی نداره. این چیزی که خواسته بودی، اول باشه یا دوم؟ نمی دونم! نظر خودت چیه؟ ای داد بیداد! بدتر شد! این اصلا خودش توی باغ نبود تو تازه گوشی رو دادی دستش! به نظر من بهتره اول باشه. آره خیلی خوبه. ممنون. روز خوبی داشته باشی، ممنون از پیگیریت.
چند تا issue اینطوری میاد و میره. سکوت کامل همه جا حکمفرماست، گاهی صدای ایرکاندیشن که روشن میشه و گاهی هم صدای street car این سکوت رو می شکنه. نزدیک ظهر شده، اورلی میاد میگه: امیر امروز با ما نهار می خوری؟
میری نهار رو گرم می کنی و میایی میشینی سر میز. تعارف می کنی و همه مودبانه رد می کنن، اورلی میگه چه آدم مهربونی هستی! غذات رو تعارف می کنی. براش توضیح میدی که این فرهنگ ما ایرانی هاست و اونم خوشش میاد. وسط های غذا، رندل و بقیه هم می رسن. میان میشینن کنار شما و این نهار خوردن یک ساعت طول میکشه! هی می خوای بلند شی بری، هی یکی یک چیزی می پرسه و یک چیزی میگه و خلاصه همه ریلکس هستند. بالاخره بلند میشی و میری نماز ظهر و عصر رو می خونی. بعد از ظهر هم به روال صبح می گذره. ساعت ۵ میشه، به همکارت میگی:

Emily, it’s time to ditch! (وقت پیچوندنه)
Ha ha ha, yeah, it makes sense

شال و کلاه و کاپشن. بعدش هم see you tomorrow! پیش به سوی ایستگاه سنت پاتریک، منتها از صبح یادت مونده که باید دستکش بپوشی!

۳۰ نظر

  1. سلام . به به . خیلی خیلی عالی بود . واقعا عالی نوشتین ، من واقعا احساس کردم که همه وقایع رو دیدم . خیلی حس خوبی بود . مرسی. سلامت و شاد و موفق باشید درپناه خدا . خیلی خوشحالم که زحمت میکشید و مینوسید و ما هم می خونیم. در پناه خدا

  2. عاشق این عملیات ریاضی ایم که موقع نظر گذاشتن باید حل کرد :دی

  3. سلام امیرجان
    اول از همه که تصویرسازیت فوق العادست و اگه بزنی تو خط نویسندگی از همین الان یه fan داری.
    دوم میخوای بیام وسطش یه “اکی” بریم 🙂
    و سوم اینکه یه روزی روزگاری که حالم یه جوری بود یه شعری اومد تو ذهنم و از اونروز ، هرروز که نگاه میکنم ، فرقی نمیکنه که کجا،تو چه موقعیت و چه سنی باشی
    همش شده تعبیر این یه بیت
    ناگریز از خود و بیخود از خود
    در گریز از خود و خود از پی خود

  4. امیر جان کم کم بفکر ازدواج باش
    کار که پیدا کردی
    دیگه وقتشه ها
    همسنای شما تو ایران بچشون دبیرستانیه ها
    زندگیت از یکنواختی در میاد
    😉

    • امير حسين روشناس

      شما مورد خوبی سراغ داری، معرفی کن. ثواب هم داره. بشرطی که نخواد با “اقامت کانادا” ازدواج کنه!

  5. استیوجابزکارشوبلدبودسودشرکتش بیست ملیارددلاراست

  6. به غایت طولانى بود بالاخره، من دوست دارم بقیه پست ها همینقدر طولانى باشه: دى لطفاً البته

    • امير حسين روشناس

      ولی من به جز این بلاگ کارهای دیگه ای هم دارم!
      اصلا نمیدونم چند نفر میان این بلاگ رو میخونن چون همه خیلی لطف دارن و فقط میخونن، هیچ فیدبکی دریافت نمیکنم. در نتیجه فکر میکنم دارم برای خودم مینویسم، بابت همین هم معمولا کوتاهه.

  7. اقا ما که زیر همه پستات کامنت میذاریم.خوب بیشتر بنویس دیگه 😀 بعد هم کارت به نظر راحت میاد.یا شایدم من اشتباه متوجه شدن.بعد اینکه میگن اونجا فرهنگ مترو و اتوبوس بالاست چرته؟ این که گفتی مثل ایرانه که 😀

    • امير حسين روشناس

      منظورم شما نبودید، سایر دوستانی که بازدید می کنن و هیچ خبری ازشون نیست.
      کارم راحت به نظر میاد، یعنی بشینم فقط بنویسم؟!
      فرهنگ مردم بالاست، شما دقت کن به جملات! منظورم رو متوجه میشی مشکل از کیاست! بعضی از اینها رو که می بینی، میگی صد رحمت به ایران! اینجا هم تعداد وسایل نقلیه عمومی زیاده وگرنه از ایران بدتر میشد.

      • اقا من فکر کنم منظورم رو بد رسوندم.اگه باعث ناراحتیت شدم معذرت میخوام.منظوره من این بود که کاری که کانادا انجام میدی به نظر میاد اسونتر از کاری که تهران انجام میدادی باشه,منظورم این نبود بشینی همه ش بنویسی

        • امير حسين روشناس

          نه آقا ناراحتی کدومه. ولی گاهی هم برای موضوع پیدا کردن مشکل دارم. به هر حال در همه زمینه ها که اطلاعات ندارم!

  8. ali bod daston dard nakoneh.

  9. از اینکه در متن وبلاگ از ما یاد کردی(حالا منظورت من بودم دیگه!؟) مشعوف شدیم و قلبمان به تپش افتاد. ولی جدا به اندازه یک کتاب آداب معاشرت حرفه ای چیز یاد گرفتم. خب علت اینکه بهره وری اینها بالاست همینه دیگه. هی حرف متفرقه نمی زنند. سر کار کارشون رو می کنند. برعکس ما که سر کار حرف می زنیم و کارهای متفرقه و توی خونه به جای رسیدن به زن و بچه کار می کنیم و … ممنونم

  10. یه روز معمولی اونجا یه روز خوب اینجاست. البته نه از اون روز خوبها. منظورم اینه که تنش و استرس و اعصاب خوردی نداشته باشیم

    • امير حسين روشناس

      رضا، به این مطلب این رو هم اضافه کن که گاهی برای شنیدن صدای بوق دلم تنگ میشه! فکر کن که دندس، تقریبا قلب داون تاونه، جایی تو مایه های میدون ونک، یا خیابون انقلاب. شرکت هم بر خیابونه، فقط گاهی صدای زنگ street car که مثل زنگ مدرسه است به گوش میرسه. بوق؟! اصلا و ابدا. عیییییییییییین جلوی بیمارستان لبافی نژاد!

  11. سلام آقای مهندس
    امروز به لطف یک نفری که متن شما رو بدون ذکر نام نویسنده اصلی کپی کرده بود در گروه “همه چیز درباره تورونتو” با وبسایت شما آشنا شدم. به شما تبریک میگم چون خیلی مطالب خوبی نوشتید و به خودم تبریک میگم چون خیلی از شما میتونم یاد بگیرم.
    خوشحال میشم به بلاگ منهم سری بزنید و نظرات کارشناسانه شما را پیشاپیش ارج می نهم!
    با آرزوی موفقیت

    • امير حسين روشناس

      شوخی می کنید؟!!!
      دیگه این چیزهایی که من می نویسم هم قابل کپی برداری شده؟! 😀 😀 😀
      از لطف شما ممنونم

  12. ساده و بسیار باورکردنی و لذت بخش بود، ممنون

  13. خیلی خوب بود، جو واقعی اونجا رو خوب رسوندی

  14. سلام امیر حسین … موفق باشی … یکم روح مثبت بده به نوشته هات …

  15. وووووووی. اینایی که گفتید خیلی خوبه و کلاس داره که. ببینیم انشالله کی نوبت ما میشه!

  16. عالی بود.

  17. اتفاقاً اینجا هم همینطوریه!

    شال و کلاه میکنم از وسط پارک به طرف ایستگاه استادمعین می رم ، با این امید که امروز دیگه مترو خلوته
    امروز دیگه دست فروش ها از تنه زدن های پیاپی روانیت نمیکنن
    امروز دیگه مشترکین قرارنیست بهت بد و بیراه بگن و همکارت در حال دسیسه چینی و توطئه برای نابود کردنت نیستن.

    اما نه ! وقتی صدای رسیدن به ایستگاه شهید صدر رو می شنوی، ناخودآگاه به خودت میای و متوجه میشی خوابی بیش نبوده

    تا ۱۵ دقیق دیگه قراره دوباره همه چیز مثل روز قبل اتفاق بیفته

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*