خانه » زندگی در کانادا » ریشه های زندگی

ریشه های زندگی

امشب در جمع دوستانه ای که داشتیم، صحبتی رو شنیدم که دوست دارم در موردش حرف بزنم. چیزهایی در زندگی یک مهاجر پیش میاد، که فقط خودش می تونه لمس و درکشون کنه. چیزهایی هم هستندکه بین همه مهاجرین مشترکند. فرقی هم نمی کنه کجا مهاجرت کرده باشی، چون با یوسف هم در مورد این مسائل زیاد صحبت کرده ایم.

آدمهایی هستند که وقتی مهاجرت می کنند، انگار از قفس آزاد شده اند. آدمهایی هستند، که می خواهند یک سره از زندگی گذشته، از هویت گذشته، از همه چیز گذشته، خودشان را بکنند و آدم جدیدی بشوند. بعضی ها انقدر در این خودفراموشی غرق می شوند، که حتی دوستان قدیم را هم از یاد می برند، طوری که وقتی در خیابان به هم برخورد کنید، رویشان را بر می گردانند، چرا که تو، متعلق به خاطرات قبل هستی و آن خاطرات، وصله ناجوری در زندگی آن فرد هستند.
اما خیلی ها را هم دیده ام، می توننم بگویم اکثریت آدمهایی که دیده ام، هر قدر هم خوشحال باشند، هر قدر هم از بابت آزادیهای جدید، محیط جدید، آدمهای جدید، خوردنی های جدید، مشروبهای جدید و … خوشحال باشند، باز هم گاهی پیش می آید، وقتی تنها هستند، وقتی در جمع دوستان خودمانی هستند، قلبشان برای جای دیگری می تپد. دلشان برای خیلی چیزها تنگ می شود.
برای صبح های کله سحری که زود بیدار میشدی تا ترافیک سگ مصب همت و حکیم، مسیر بیست دقیقه ای را دو ساعت و نیم نکند. برای نان بربری که صبح از شاطر می گرفتی، بهت غر می زد که پول خورد بده. برای پنیر لیقوانی که سوپر سر کوچه از توی بشکه سیاه رنگی، با چاقو می برید و برایت در کیسه پلاستیکی می گذاشت. برای گوجه فرنگی که از مغازه میوه فروشی گلستان یکم پاسداران می خریدی. برای املت هایی که گاهی پنجشنبه صبح، با بچه های حسابداری درست می کردی. برای سلام و علیک اول صبح با بچه های خدمات شرکت، که روی میزها دستمال می کشیدند. برای سلام و علیک اول صبح با همکارها، و در میان این همکاران کسانی بودند که دوستشان داشتی. برای …
الان آمده ای در قلب اقتصاد کانادا، یکی از پیشرفته ترین مملکت ها دنیا، با آزادی مطلق (یا تقریبا مطلق). مردم همه خوبند، همه مهربانند، همه از جنس خودت هستند، همه یا بیست سال پیش مهاجرت کرده اند یا بیست روز پیش. ماشین بی ام و که در ایران به خواب نمی دیدی بتوانی سوار شوی، به راحتی می توانی بخری. کلی غذای جدید، اجناس جدید، تجربیات جدید و …
هیچ کدام خوب مطلق نیستند. هیچکدام هم بد مطلق نیستند. اما، برای کسی که هویتش جای دیگری شکل گرفته، داستان متفاوت است.

اگر الان، بعد از ۷-۸ ماه زندگی در کانادا بخوام نظرم رو در مورد مهاجرت بگم، به یک نکته بسیار مهم دوست دارم اشاره کنم. کانادا، تورنتو، عالی هستند. عالی. مافوق تصوراتی که می تونی قبل از اومدن به اینجا داشته باشی.

اما

این اما، امای بزرگیه. عمده کسانی که زندگیشون و شخصیتشون در جای دیگه ای، مثلا ایران شکل گرفته، یک کمبودی احساس میکنن، که همه این جنبه های مثبت رو با قدرت بسیار زیادی کنار می زنه. اگر سن و سال کسی که میاد کانادا، ۲۰ تا ۲۵ سال باشه، یا اگر در ایران فقط تجربیات تلخ داشته، فقط ناهنجاری دیده، فقط ناملایمات رو تحمل کرده، کانادا براش بهشت موعوده. ولی آدمهای گروه اول، همیشه دنبال اون گم کرده خودشون هستند. دنبال رستوران ایرانی می گردن، دنبال نون بربری و نون سنگک هستند، در مورد کله پزی پرس و جو می کنن، روی ماشینشون پرچم ایران می زنن و … خیلی از این آدمها، فقط منتظر اینن که پاسپورت کاناداییشون رو بگیرن و چمدونها رو به مقصد ایران ببندن. خیلی ها حتی به این نقطه هم نمی رسن، خیلی زودتر از این حرفها، قید پاسپورت و شهروندی رو می زنن و برمی گردن.
من اوائل احساس می کردم فقط این مشکل منه. ولی جالبه که می بینم، آدمهای بسیاری، حتی اونهایی که به ذهنت هم نمیرسه، همینطوری فکر می کنن. و این حس و حال رو، تنها کسانی متوجه میشن که خودشون در شرایط مشابه قرار گرفته باشن. از راه دور و صرفا با توجه به چند تا مسافرت خارجی نمیشه در مورد این مساله قضاوت کرد. این حس و حال رو من اصلا بد نمی دونم. اون آدمهایی هم که میان و جذب این جامعه میشن هم مرتکب عمل بدی نمیشن. ولی ریشه های زندگی، برای یک عده انقدر مهمه که بخاطرش، شاید از هدفی که با زحمت و مشقت هم بهش رسیده اند، دل می کنند.

۵۸ نظر

  1. شاید من تازه وارد تر از آن باشم! که بخواهم در این مسأله نظر بدم اما بعد از خواندن متن شما با خودم فکر کردم چرا و چگونه ممکن میشه که من بخواهم یا آرزو کنم که برای زندگی به ایران برگردم؟
    -یادت رفته که وقتی اون تاکسی تو سربالایی تند اون کوچه باریک تو تهران یه هو بدون راهنما و لحظه ای درنگ، از تو پارک درومد و جلو ماشینت پیچید و تو از ترس زهره ترک شدی و فقط بهش گفتی: “خدا ازت نگذره مرد! چیکار کردی؟؟!!!” برگشت و جلو چشم همه مغازه دارهای کوچه که بیکار و علاقمند به تماشای مناظر اینچنینی بودند چنان فحش آبداری با فریاد نثارت کرد که همسایه های مغازه دارها هم شنیدند و تو، انگار تو مقصری از خجالت! فقط راهتو سریع کشیدی و رفتی؟؟
    -یادت رفته چطور موقع سوار و پیاده شدن از مترو باید التماس می کردی: “بابا یواش تر، داریم پیاده میشیم ها!” یا “ما هم داریم مثل شما سوار میشیم، هل میدین چرا؟” و یا یک دنیا عصبانیت و اوقات تلخی یک سفر کوتاه یا بلند مترویی شروع یا پایان داشت؟
    -یادت رفته درست تموم شده بود و دکترات رو گرفته بودی اما از تو سالن مطالعه کتابخونه دانشکده پزشکی بیرونت کشیدند و به خاطر اینکه: “تو که دانشجو نیستی و کارت عضویت کتابخونه رو نداری!!! چرا رفتی تو کتابخونه ای که عضو نیستی و از این به بعد حق استفاده از کتابخونه رو نداری؟؟؟!!!! ” و این در حالی بود که تو اونموقع تابستون از ظرفیت حداقل ۲۰۰ نفری کتابخونه خانمها، فقط تو و یک خانم دیگه تو کتابخونه بودید و داشتید مطالعه می کردید؟؟؟!!!
    (دیگه لازم نیست بگم اینجا تو کانادا موقع صدور عضویت رایگان در کتابخونه مرکزی ریچموند هیل ازم می پرسن: کتابخونه ی ما رو دوست داشتی؟ از اینجا خوشت اومد؟؟؟) و همین موقع بود که خاطره بالا که تو ذهنت مدفون شده بود ناخودآگاه از پس سالها زنده شد! و ناخودآگاه حس کردی چشات پر شدن اما اونقد پلک زدی که هیچکی نفهمه چیت شده و تو کجا داری سیر میکنی!

    هر جایی یه بدیها و یه خوبیهایی داره، آقای مهندس. شاید این ذهن ماست که دلش میخواد با دید برش خورده و تونلی خودش یه سری خاطرات مثبت/نکات مثبت رو از یه جا و یه سری خاطرات/نکات منفی رو از جای دیگری کاپی+پیست کنه و بذاره کنار هم!

    • امير حسين روشناس

      من هم با شما در مورد نکات مثبت زندگی این کشور موافقم. نوشتم که کانادا و تورنتو، عالی هستند. اما مهاجرت، یک ترازو هستش که توی یک کفه اش، زندگی قدیم و توی کفه دیگرش، زندگی جدید رو می گذاری. باید ببینی که کفه ترازو به کدام سمت متمایل میشه.
      دو موردی که مثالش رو آوردید، برای من و برای دوست بسیار عزیزی که محور این صحبت بود، در حکم زنگ تفریح بود (اضافه کنم که ناملایمات زندگی افتخار ندارند). اما باز همین امشب، وقتی با اون عزیز نشستیم به صحبت، دیدیم که قسمتی از ما، “خود” ما، متعلق به اینجا نیست. لااقل تا الان نشده.

  2. از خوندن نوشته هات بخصوص دشنامهایی که میدید وسط صحبتاتون لذت میبرم، به نظرم نوسته تون رو صمیمانه تر میکنه..در مورد ریشه ها به نظر من بودنش یه موهبته و باید حفظش کرد ولی لازم نیست هر چی ریسیده اید رو پنبه کنید و برگردید به ترافیک سگ مصب همت و حکیم که دیگه نیم ساعت زود اومدن هم کفاف نمیده و باید اذان خون پاشید راه بیافتید..مخلص کلام ریشه خوبه

  3. خوش باشی من که مثل میخ دردیارم فرورفتم

  4. من تجربه ای شما رو ندارم هنوز.پرونمون در حال پروسه هست. ولی انجا اینقدر ناملایمات و دورویی زیاده که دیگه آدم حالش بهم می خوره. امیر حسین جان شما، طبق نوشته هاتون، موقعیت خوبی داشتید تو ایران. ولی من از نزدیک ترین افراد ضربه خوردم. اینجا همه احساس زرنگی می کنن و اونم تو کلاه برداری می بینن. اگر بخوایم اینجا بمونیم باید مثل خودشون باشیم. این مهم ترین دلیل مهاجرت برای من و همسرم بود و هست. فقط یک مشکل خیلی بزرگ هست که اونم خانوادست. امیدوارم بتونیم از پسش بر بیایم.

    • امير حسين روشناس

      امید عزیز
      بهت اطمینان میدم، نه من و نه خیلی های دیگه ای که اینجا هستیم، از روی شکم سیری برای مهاحرت اقدام نکردیم. ما هم برای درمان درد یا دردهایی به اینکار مبادرت کردیم که اگر ناخوشایندتر از تجربیات شما نباشه، بهتر هم نیست. اما این درمانی که من و شما و خیلی های دیگه برای زندگیمون اندیشیدیم، خودش دردیه که درمونش رو خیلی ها نمی تونن پیدا کنن.

  5. من رو همین ریشه ها تا حالا نگه داشته و اجازه نداد که هیچ اقدامی (تاکید می کنم هیچ اقدامی) در مورد مهاجرت نکنم. امسال برای اولین بار در قرعه کشی لاتاری شرکت کردم. ولی نمی دانم اگر یه زمانی مهاجرت کنم این ریشه ها با من چکار خواهند کرد.

  6. به نظرم از مغزه ادم بعد یه مدت خاطره های بد پاک میشه یا اینکه مثلا اینجا عادت کردیم سر هرمسئله اعصابمون خورد شه ولی وقتی که میری اونجا چون عادت کردیم باعث میشه دلمون تنگ شه.ولی امیر خان به عنوان مثال بهت میگم.من مدت دوماهه که منتظرم دانشگامون یه نامه بده که برم خدمت نظام مقدس سربازی ۲ سال از عمرمو هدر بدم.توی این دوماهه هرچی پیگیری کردم و زنگ زدم و حضوری رفتم تاثیری نداشت. امروزم دوباره رفتم انداختن واسه یک بهمن. دستتم به هیچ جا بند نیست.اگه هم باهاشون بد صحبت کنی لج میکنن.پول کرایه تاکسی رو هرکی هرچقدر دلش میخواد باهات حساب میکنه وقتی هم اعتراض میکنی میگه میخوای پیاده شم مشکلمونو فیزیکی حل کنیم و باز هم دستت به جایی بند نیست.یا باید کنک بزنی یا کتک بخوری که در هر دو صورت ضرر میکنی.سوار مترو و اتوبوسم که میشی یکی از دوستان شرایط رو توضیح داد. اما میدونی تنها دلخوشیه من این چند ساله چی بوده؟ هروقت که اینجوری اعصابه ادم خورد میکنن میگه یه روز از دستتون راحت میشم.میرم جایی که دیگه هیچ وقت نبینمتون.فقط این وسط خانوادمو و دو سه تا از دوستام هستن که هروقت به این قضیه مهاجرت فکر میکنم واقعا دلم براشون تنگ میشه ولی متاسفانه واقعا دیگه چاره ایی ندارم. مگه من چند بار زندگی میکنم که یه مشت ببخشید بیشعور هر روز با اعصابم بازی کنن.سرت رو درد اوردم.خیلی حرف زدم
    هروقت دلت تنگ شد دو هفته بیا ایران دوباره برگرد.البته این نظر شخصیه منه.ادما با ادما فرق میکنن

    • امير حسين روشناس

      بهنام جان همه چیزهایی که گفتی رو قبول دارم. چیزهای بسیار بزرگتری هست که اینها که گفتی در مقابلش بحساب نمیاد.
      سن و سال خیلی مهمه. هرچی سنت بالاتر باشه، ریشه هات قوی ترن و فراموش کردنشون مشکل تر، شاید هم غیر ممکن. مهاجرت همونطوری که گفتم، مال جوونهاست. یا کسانی که هیچ تعلقی، هیچ موفقیتی در ایران ندارن. هر اندازه سن و سالت بالا بره، هر اندازه در ایران موفقیتت، موقعیتت بیشتر و بالاتر باشه، این ریشه ها قویتر تو رو اونجا نگه میدارن.

    • بابا صد رحمت به اون کرایه تاکسیا.اینجا مترو و اتوبوس ده برابر همون تاکسیا پولشه.انقد هزینه رفت و امد زیاده که باید همه کارا رو باهم انجام بدی که زیاد پول بلیط ندی

  7. با حرف گلبرگ موافقم، این کفه ترازو و مقایسه به هر حال برات اتفاق می افته و اتفاقا امیر جان یه چیزایی توی ماها هیچ وقت دیگه مال اینجا نمی شه.. مگه می شه سی سال زنگی در سنینی که شخصیت، افکار و عقاید انسان شکل می گیره رو نادیده گرفت؟ امکان نداره.

    به اعتقاد من مهاجرت بسیار مقوله ی پیچیده ای هست، اتفاقات بسیار زیادی درونت می افته که توضیحش به بقیه سخته …به تایید کارشناسان و نویسندگانی که کتاب راجع بهش نوشتن، بزرگترین تغییر در زندگی یه انسان بیشتر از ازدواج و بچه دار شدن و … همونطور هم که توضیح دادی شرایط آدم ها در ایران قبل از اومدن، سن و سال مهاجرت، خانواده و میزان وابستگی ها و اهداف یک شخص از مهاجرت می تونه این قضیه رو سخت تر و یا پیچیده تر کنه.

    ته داستان این می شه که ممکنه این ترازو رو ناخودآگاه تو ذهنت شکل بدی یا هر هفته بهش فکر کنی، به اعتقاد من خود شخص تو این داستان خیلی موثره… اگه فرض کنیم که فقط ۴ یا ۵ سال می خوایم بمونیم که پاسپورت بگیریم و برگردیم به نظر من خیلی حیفه این ۵ سال رو خوب زندگی نکنیم، مثل یه فرصت طلایی نبینیمش، دنبال کارهایی که درست داشتیم نریم و از همه مهمتر اگه لازم بود خودمون رو تغییر ندیم و با محیط وفق ندیم .. حیفه این کارا رو نکنیم … هر چی بیشتر این کارا رو بکنی تفریحات، علایق، دلبستگیها، دوستان و ریشه های بیشتری پیدا می کنی به کشور جدید و نم نم یه جاهایی درونت به اینجا وصل می شه مسلما خیلی کمتر از ایران…. یا موندنی می شی یا اگه هم خواستی بری حداقل چند سال حالتو کردی…

    سوال مهم بعد از یکی دو سال اینه… به فول اینا هپی هستی؟ روزا حس آرامش و یا حس خوبی از زندگی داری؟ به آیندت امیدواری تو این مملکت؟ .،، اینا به مرور زمان باعث موندن یا رفتنت می شه

    پانوشت: دل من لک زده بود برای خ پاسداران و شرکت و آدماش و تجریش و دوستام و خونوادم … پارسال که بعد از دو سال اومدم ایران خیلی حال کردم خیلی هم خوش گذشت ولی می دونی چیه خیلی ها (از جمله خود من) وقتی که داری سوار هواپیما می شی برگردی به کشور جدیدت به این فکر می کنن که خونشون کجاست؟ وطن چیه؟ دوست دارن کجا باشن و کجا می تونن باشن… جوابش آسون نیست … ذوق کردم پاسداران رو دیدم ولی دیگه نمی خوام تو اون خیابون کار کنم … در کل ایران رفتن بعد از یکی دو سال توصیه می شه… نگاه آدمو تعدیل می کنه…. من عاشق ایرانم و پر از ریشه های انکار ناپذیر و ریشه هایی که دوستشون دارم و نگهشون می دارم ولی به نظر من خونت.. وطنت .. جایی یه که دلت توش خوشه توش شادی ، آرامش داری و به اون چیزی که دوست داری می رسی …

    قربونت… بازم بنویس

    • امير حسين روشناس

      حرف همه یک جورایی درسته، فرمول و بیت و بایت کامپیوتر نیست که بگی کلا درسته یا کلا غلط. به نظر من بر میگرده به شخصیت خود آدم، همونطوری که اشاره کردی. در مورد لذت بردن از زندگی، خیلی خوبه که بری دنبال علائقت. اما به قول دوست مشترک من و تو، یک مقداری از اون علائق، همونهاییه که دیگه نداریشون. و دیگه از تو هم گذشته بخوای مثل تینیجرهای اینجا، علائق جدید پیدا کنی.
      بهت همیشه این رو گفتم، تو یکی از بزرگترین محاسن شخصیتیت اینه که قدرت تغییر در خودت رو داری. واقعا این خصوصیت تو، نعمت بزرگیه. اما برای آدمی مثل من و باز دوست عزیز مشترکمون، موضوع به این سادگی نیست. همونطوری که گفتم، کانادا عالیه. تورنتو محشره، اما وقتهایی میشه از خودت می پرسی که ارزشش رو داشت یا ارزشش رو داره؟ ارزشش رو داشت که من به علائقم برسم و خانواده ام (که تو شرایطشون رو می دونی) رو ول کنم؟
      یادت هست پارسال توی ماشین من چی گفتی؟ که چطور پدر و مادرتون نگاهتون می کردن؟ اون بنده خدا رو یادته که پدرش توی ماشین بهت زنگ زد؟ می دونی، اینهاست که میره روی اعصابت. و گرنه مسلمه که استانداردهای زندگیت، خیلی تغییر کرده. خیلی بهتر شده.
      یک متنی رو پارسال خونده بودم که متاسفانه الان پیداش نمی کنم. نوشته بود وقتی مهاجرت می کنی، بخشی از وجودت رو توی مملکت اولیه ات جا میذاری. وقتی دوباره به وطنت برگردی، باز بخشی از وجودت رو توی مملکت جدید جا خواهی گذاشت. برای همینه که به قول تو، کارشناسان این قضیه رو از خیلی مسائل دیگه پیچیده تر می دونن.

  8. سلام مجدد و یک عذرخواهی به خاطر جمله آخرم. من در واقع باید می نوشتم “ذهن من با دید تونلی خودش…”. منظوری در کار نبود، آخر شب بود و منهم خیلی خسته! مثل همین الان!، ذهن کمی تا قسمتی خواب آلودم، یاری نکرد درست بنویسم. با حرفهای آقای یوسف خیلی موافقم و به قول یکی از دوستان که امشب با هم صحبت می کردیم، می گفت ما الان اینجا مثل “تین ایجر” های اینجا هستیم که باید زندگی رو شروع کنیم به ساختن که تا دو الی سه سال دیگه رو پا بشه، اما بیشتر از اونا تجربه داریم و این متفاوتمون میکنه.
    شاید اگه کمی از این مردم بیشتر بدونیم و بیشتر از نزدیک فرهنگشونو لمس کنیم، بد نباشه. من روزهای تعطیل کریسمس، به دیدن موزه اسپداینا و کازالوما رفتم و برای خودم تجربه جالبی بود که از نزدیک خیلی ملموس تر و واقعی تر نسبت به تمام تجارب عمرم تا به حال، معنی کریسمس رو در یک زندگی و خانواده کانادایی حس کردم.
    مهاجرت، شاید مثل عوض کردن محل گیاه گلدانی مون و کاشتنش در یک آب و خاک دیگه هست! مثل همون گیاه سبز، اولش یک کم طول میکشه تا آب و خاک جدید رو بشناسیم و بهش عادت کنیم اما بعد از این دوره موقتی و ساکن، میتونیم رشد کنیم و حالا قویتر با تجربه های بیشتر، با افقهای دید بازتر و وسیعتر و بالاخره ذهن آماده تر و حساس تر از چالشهای زندگی لذت ببریم، از چنگال روزمرگی برهیم و هر روز زندگیمان را، برگ سبز و تحفه قابلی بسازیم در پیشگاه عظمت درونمان!

    تنها و تنها باید و الزامی که داریم اینست: که تا جایی که میتوانیم به والدینمان خدمت کنیم و مراقب باشیم که در هر کجا که هستند، تنشان سالم و تنور دلشان گرم باشد. قطعا که آنها هم به شادی ما شادند!

    برایتان آرزوی بهترینها را دارم!
    همیشه شاد باشید!

    • امير حسين روشناس

      سلام
      داشتن چنین روحیه ای بسیار خوب و قابل تحسینه، به شما تبریک میگم.
      دوست عزیزی که باعث شد این پست رو بنویسم، حرف جالبی زد. گفت من در آستانه ۴۰ سالگی هستم (و من هم ۴ سال از ایشون کوچکتر). شاید بیشتر از ۱۰ سال طول کشید که در ایران از صفر به ۹۰ رسیدم (اعداد رو من میگم تا ترسیمی از حرف ایشون داشته باشید). الان اگر خیلی زرنگ باشم و بر تجربیات گذشته تکیه کنم، ۵ سال طول میکشه تا دوباره توی کانادا بشم ۹۰٫ همه چیزهایی که تا بحال قربانی کرده ام به کنار، از ۴۵ سالگی به بعد مگه چقدر فرصت استفاده از اندوخته هام رو دارم؟ ۵ سال؟ ۱۰ سال؟ شاید عاقلانه این باشه که همین ۵ سال رو هم توی اینجا وقت تلف نکنم، برم همونجایی که ۹۰ بودم، در کنار آدمهایی که با ذهنیت این ۴۰ سال دور و بر خودم جمع کردم.
      برای همینه که سن و سال توی مهاجرت خیلی مهمه. و اون والدین که فرمودید، عمده دغدغه من و این دوست عزیز، همان تن سالم آنهاست…

  9. امیر حسین جان برای نظرات یه گزینه like بذار که موافق بودنمون رو با نظرات اعلام کنیم
    لطفا بازم بنویس. یکی از بهترین وبلاگ های خاطرات مهاجرهاست.
    یه خواهشی داشتم. اگر در مورد روند خوب شدن زبان انگلیسیتون بگید. اینکه از اینجا با چه سطح زبانی رفتید و اونجا چقدر طول کشید تا جا بیفتید.
    ممنون

  10. مطلب جالبی بود، موافق هستم . من خودم خیلی خیلی دلتنگ خانواده میشم و فکر میکنم که تنهایی و نبود فامیل خیلی سخته، حالا بعد ها بچه هامون هم تنها میشن، نه پدربزرگ ، مادربزرگ، دایی ، خاله، عمو و عمه ندارند . نمیدونم بهر حال خیلی سخته از این لحاظ.
    موفق باشید

  11. آها، پول خورد!!! دیدی گفتم
    برم بقیشو یخونم بقیه نظرمو بگم

    • امير حسين روشناس

      دهنت سرویس که درست هم نمیشی! به پول خورد چه ربطی داشت؟
      جوجه هه دیگه با مامانش قهر نمی کنه؟!

  12. این جور مسایل به نظر من خیلی زیاد به خود آدم بستگی داره. از خیلی از مشکلات نمیشه فرار کرد. اون سر دنیا هم بری مرتب چیزایی پیش میاد که تو رو یاد ِ اون مساله ناراحت کننده قدیمی میندازه. پیوند با خانواده هم خیلی مهمه، که با دوست داشتن فرق میکنه. همه پدر و مادر و خواهر و برادرشونو و اینا رو دوست دارن، اما دیدم کسایی رو که تا حدی وابسته ان که اگه صبح با صدای مادرش بیدار نشه روزش خرابه مثلا. آدم عادت میکنه اما امثال این زجر میکشن و عادت میکنن. من تجربه شماها رو ندارم، اما میفهمم خیلی چیزا هست که همون بودنشون آرامش میاره. تو اونجایی، اما یه جایی هست به اسم ایران، که شامل یه جغرافیاس و یه تعداد آدم که مستقل ازون جغرافیان. مثلا مث یه پدر مریض که گوشه خونه سالمندان افتاده و کار خاصی نمیکنه اما هست، نفس میکشه. آدم تا دور نشه پیونداشو نمی فهمه فکر کنم

    • امير حسين روشناس

      اول بگم به پول خورد ربطی نداره!
      کاملا درسته حرفت. ماها انقدر نازک نارنجی نیستیم ولی گاهی مواردی پیش میاد که آدم احساس می کنه باید اونجا باشه. جغرافیای ایران برای من خیلی اهمیتی نداره همونطوری که اشاره کردی. اون روابط انسانی – که گاهی برای اون آدمها که دوستشون داری – مشکل پیش میاد. اونها آدم رو اذیت می کنه.

  13. سلام به نظر من مدت زمانی که فرد در محیط جدید حضور داره در دیدگاهش نسبت به اونجا تاثیرگذاره بنابراین پیشنهاد می کنم یک سری مطلب با بازه های زمانی ۶ ماهه یا یکساله بزارین و در اون دیدگاهتون رو شرح بدین و بگین کدوم قسمت از نظراتتون تغییر کرده یا کدوم اشتباه بوده و یا درست. مثلا اسم مطلب باشه :
    “دیدگاه من به کانادا قبل از ورود”
    “دیدگاه من به کانادا بعد از یکسال”
    ….

    قصدم تایید و تکذیب مطالبتون نیست چون مهاجرت تجربه ای شخصی هست و واسه هر کسی متفاوت اما اگه یکسری مطالب مرتبط به هم بذارین و در پایان هر مطلب هم لینک مطالب قبلی باشه واسه خواننده دنبال کردن بحث و گرفتن نتیجه راحت تر باشه.
    ممنون

    • امير حسين روشناس

      ممنون از پیشنهاد خوبتون، فکر خوبیه و حتما در موردش مینویسم. در حال حاضر نظرم همونیه که از ابتدا داشتم!

  14. در کل ماجرا همه حرفات درسته ، اینکه بدون بعد دو سال که بری ایران به این نتیجه میرسی که دیگه نه ایران برات جای زندگی هست و نه استرالیا (کانادا) خونه خودت میشه .
    بعدش دیگه گرفتن پاسپورت هم برات مسخره میشه ، اصلا” نمیدونی …..

    من هنوز خودم گیرم … دلم تاپ تاپ ایرانو میکنه ، میرم خوش میگدره و آخرش میگم دیگه غلط کنم پامو بزارم، اگه پدر و مادرو نزدیکام اونجا نبودن هیچی حسی از وطن نداشتم ….
    امیدوارم هیچ وقت مثل من نشی

    • امير حسين روشناس

      حاجی این مشکل همه مونه. نه این وری نه اون وری. از هر جایی یک چیزیش برامون اهمیت پیدا می کنه

  15. سلام امیر حسین جان . اسممون شبیه همه تا حدودی هم روحیاتم به تو نزدیکه . من از طریق گوگل با صفحه ات اشنا شدم . چون بحثایی که نوشته بودی دغدغه خاطر من بود بخاطر همین نشستم و بیشتر ارشیو مطالبت رو خوندم که خیلی هم جالب نوشته بودی ، من میخواستم تو بعضی پستات نظر بدم که بسته بود . از همه بیشتر راجب پست یک روز معمولی که نوشتی و خوندم دیدم چقدر بی انگیزه نوشته شده و این حس رو القا میکرد از شرایط راضی نیستی ، ایا اینطوره ؟ …
    راستی من لیسانسم مکانیک بوده و فوق لیسانسم هم دارم مهندسی پزشکی میخونم از شرایط خارج از کشور برای رشتم اطلاعاتی ندارم اگر اطلاعاتی داشتی ممنون میشم ذکر کنی…
    خلاصه که ایول به این امید و پشتکارت.

    • امير حسين روشناس

      سلام
      فکر نمی کنم کامنت ها بسته باشه، می تونی بنویسی.
      برای رشته شما، ادامه تحصیل تقریبا فکر می کنم بهترین کار باشه، کلا اگر مدرکت مربوط به دانشگاه های خودشون باشه، بهتر می پذیرن.
      شرایط هم، طوریه که یک چیزهایی بهتر از ایرانه و یک چیزهایی بدتر از ایران. بستگی به خودت داره و روحیاتت.

  16. ترجیه میدم بیام و ببینم و پشیمان بشم تا اینکه بشینم و حسرت بخورم که چرا نیومدم و ندیدم

    • ایران یکی از بدترین جاهاییه که توش بودم خاطره خوشی از شرایط ندارم بی فرهنگی ها ناهنجاری ها برخورد نامناسب مردم منو فقط به فکر مهاجرت انداخته فقط میخام بدونم مهاجرت برای کسی که اشنا و نزدیکی در خارج از کشور نداشته باشد مناسب است یا خیر

      • من خودم یکساله تورنتو هستم وبخاطر همون بی فرهنگیا ناامنیها و ناهنجاریها از ایران مهاجرت کردم ولی اینجا هم علیرعم همه خوبیهاش با یکسری. مسآیلی روبرو میشم که میگم برمیگردم وچشمام رو روی چیزای بد میبندم .اونا بدتره یا اینکه یک عمر بخام اینجا تک و تنها بدون خانواده و فک و فامیل ندگی کنم کدومشون مهمتره.البته اینجا خیلی خوبیهاداره ولی مشکلاتی هم هست مثلا من با دوازده سال سابقه در بانک ایران و ایلتس هفت اینجا کارپیدا کردن برام سخته قیمت خونه و اجاره خونه هم خیلی بالاست

  17. جاناسخن اززبان ماگفتی.دوساله که المانم.روزی نیس که دلم پرنکشه برای اون چیزایی که توایران جاگذاشتم واومدم.مادرم ،خواهرم،….الان میفهمم غربت یعنی چی!

    • این حرفا رو از بستگان خودمم هروقت میشنوم مستقیم بهشون میگم خوب برگردید! چرا جایی موندید که موذب هستید برگردید به مملکت گلو بلبل خودتون!
      چند تا مثال هست که نمیشه اینجا گفت!

      • امير حسين روشناس

        به همین راحتی نیست. من قبلا هم در پاسخ به استدلال “خب برگردید به مملکت گل و بلبل خودتون” صحبت کرده ام.
        داستان اینه که یک مدینه فاضله از خارج ایران توی ذهنت میسازی و بهترین سالهای عمرت، همه پس انداز زندگیت، همه آینده ات و خلاصه همه زندگیت رو در اون سالهای انتظار براش هزینه می کنی. بعد که میبینی واقعیت چیز دیگه ایه، اگر بخوای برگردی، یعنی همه اون سالها که از دست دادی تباه شده ان و زندگی رو باختی. کنار اومدن با این واقعیت کار ساده ای نیست.

        • آقاق امیر حسین من یه حساب کتاب کردم ببینید کا درستیه یا نه. من الان ۳۲ سالمه و بعد از ۶-۷ سال کار کردن به نتیجه رسیدم که به هیچ جا نمیرسم و قصد ادامه تصیل دکتری رشته برق در یکی از ایالتهای ارزون امریکا رو دارم. حساب کردم با هزینه خودم اگه توی این چنذ سال ۴۰-۵۰ هزار دلاری که جمع کردمو بدم و بخونم ۴ سال بعد با با مشغول به کار شدن با دریافتی سالانه ۵۰ هزار دلار و خرجو مخارج هم سالی ۲۵ هزار دلار حساب کنی در مدت ۱-۲ سال سرمایت برمیگرده و ازون به بعد پیشرفتت از اینجا بیشتره به نظرت کار خوبی هست؟ حالا ۵ سال از عمر آدم تلف میشه اشکال نداره چون تا الان ۳۲ سال تلف شده و پیشرفتی نداشته!

          • امير حسين روشناس

            محاسباتی که کردید درسته، منتها اینکه در عمل چه اتفاقی بیفته رو فقط خدا میدونه. نظر شخصی من اینه که با این ذهنیت دارید میایید که همه پس انداز زندگیتون رو صرف این کار کنید، پس چاره ای جز موفقیت در این راه رو ندارید. باید موفق بشید!

  18. بنظر من اصلاً نمیشه نسخه کلی برای همه نوشت به اندازه همه مهاجرها تجربه مهاجرت متفاوت هست. ولی نظر شخصی بنده این هست که کلا مهاجرت یه جور ماجراجویی هست، هر چه آدم سن و سال بالاتری داشته باشه ریسک این ماجرا جویی بیشتر هست. من که هر کی رو دیدم چه هم وطن و چه مهاجر غیر هموطن همه از دردی با کمبودی در مملکت خود به غربت پناه آوردند. از کشورهای درجه یک دنیا مثل ژاپن، کره، انگلیس، آمریکا و حتی ترکیه کمتر کسی مهاجرت میکنه، من خیلی کم دیدم. بنظرم در مهاجرت اگه بتونی به موفقیت چشمگیر ی برسی همه این حرفها باد هوا هست برو حالشو ببر، ولی اگه موقعیتت در حد ایران و یا کمتر باشه باید بدونی که رسما زندگی رو باختی. موفقیت هم باید نشانه هاش توی سه سال اول نشون بده، اگه نه که مهاجرت ضجه زدن میشه و موفقیت سر پیری دیگه به درد نمیخوره. اما در مملکت گل و بلبل حکایت مهاجرت باز کمی متفاوت هست، ایرانی جماعت ۹۰ درصد جو گیر میشه و مهاجرت میکنه. بدترین قسمت مهاجرت بیکاری، بی پولی، بیخوابی و ترس از آینده نا معلوم هست که اغلب مهاجرها اینها رو تجربه کردند، حتی شبها در خلوت خود گریسته و از کرده خود پشیمان شده اند. اتفاق ناگوار دیگری که اغلب برای همه میافته اینه که در طول سالیانی که به موفقیت در غربت فکر میکنی، خرد خرد پلهای پشت سرت در وطن خراب و ویران میشه طوری که دیگه راه برگشتی برات باقی نمیتونه. حتی رفاقت هم فراموشت میکنند، کم کم تماس هاشون کمتر میشه تا اینکه تقریباً به صفر و یا در حد یه تبریک سال نو که در غربت اصلاً رنگ و بویی نداره میرسه. دوستان و رفقای فرد مهاجر گمان میکنند که او دیگر مشغله های مهمتری دارد و مسیر زندگی آنها تغییر کرده بنابراین او را به حال خود رها میکنند اصلاً مهم نیست که تو چقدر برای رابطه تلاش کنی، به گونه ای تو دیگر نیستی. البته این پندار در دراز مدت درست است، چرا که دغدغه ها و دلخوشی ها و حتی جنس حرفها ی فرد مهاجر تغییر میکند، تنها خیال خاطرات خوش گذشته میماند که در میان همه دغدغه ها گم و نابود میشود. غم انگیز است. در غربت هر چقدر هم که در این جامعه حل بشی و خارجی حرف بزنی، لذت خوردن یه چایی و گپ و گفت با یه دوست قدیمی به زبان شیرین فارسی یه چیز دیگری هست. همان گنجی که ممکن است در خانه ات باشد و تو این سر دنیا بدنباش بگردی.

  19. منم با نظر شما موافقم چن وقتی هس ک یکی از دوستانم ویزاش اوکی شده و میخواد ک دکتراشو اونجا بخونه همش ب من میگه لعنت ب این ایررران من که رفتم پی خوشگزرونی و …. تو برو ب فکر خودت باش
    واقعا موندم چطوررر میتونه اینقد بی تفاوت باشه و ب منیک اینقد دوسش دارررررم این حرفا بزنه
    میگه من حتی تعلق خاطری هم ب خانوادم ندارم چه برسه ب تووو

  20. من کلی دلم گرفته واقعا نمیدونم چیکار کنم و اصلا باور نداشتم ی روزی این اتفاق بیافته واقعا موندم و گیج و مبهم دارم زندگی میکنم خیلی چیزا برام سواله ولی خب جوابی هم براشون ندارررم و انگار صبر تنها راه چارس و باید بگم خیلی خیلی سخته

  21. اقا امیر حسین از شما بابت این اطلا رسانی های دقیق ممنونم

  22. سلام ببخشید ی سوال داشتم اقای مهندس
    با توجه ب تجربه ای ک الان از مهاجرتتون ب کانادا کسب کردین و تجربه زندگی در ایران اگر برگردین ب عقب ایا بازم تصمیم ب مهاجرت میگرفتین؟؟؟؟
    ببخشید اگه سوالم تکراریه
    ممنون میشم جواب بدین

    • امير حسين روشناس

      سلام
      من اطلاعم از شرایط ایران، برمیگرده به سه سال پیش (یعنی ممکنه شرایط ایران بهتر شده باشه یا بدتر، ولی من از این تغییر بی اطلاعم). با در نظر گرفتن این مورد، خیر. مهاجرت نمی کردم. برای من، الان صرفا اینجا آب و هواش خوبه و اینترنتش!

    • من بیش از سه سال است که در کانادا زندگی میکنم، در جواب این سوال شما به طور قطع میگویم: نه، اگر تجربیات الان را داشتم، به هیچ وجه مهاجرت نمیکردم. نه اینجا بهشت موعود است و نه ایران جهنم. ولی به قول معروف: کجا خوش است؟ آنجا که دل خوش است. و واقعا قضیه بازگشت به این سادگی نیست، گاهی چیزهایی رو در وطن خودت خراب کرده ای که ساختن دوباره اش کار بسیار سختی است. الان ساعت به وقت ما ٣:٣۶ صبح است، شاید مایه تعجب باشد، ولی گاهی اینقدر فکرم مشغول است، که بدنبال درد و دل همدردان خودم در اینترنت جستجو میکنم و بدنبال چاره و جوابی برای سوالاتم هستم. من همیشه میگفتم همه سختیها را میکشم ولی حداقل نسل بعد از من وضعیت بهتری خواهند داشت، ولی حالا واقعا نگران آینده فرزندان خود در این تنهایی و بی کسی و فرهنگ بسیار متفاوت با ما هستم. اینجا به نظر من سرزمین تنهایی به معنی واقعی است. هر کس در حباب تنهایی خود است، این اصطلاحی است که خود آمریکای شمالی ها برای فرهنگشان بکار میبرند، و به عینه با گوشت و استخوان این را درک خواهی کرد. اگر زنجیره فامیلها و دوستان واقعا قوی باشد خوب است، البته خرجهای بسیار بالای زندگی و فرهنگ بسیار متفاوت را در هر صورت نمیشود چاره کرد،ولی بدون هیچ آشنا و فامیل واقعا دشوار است. من به این نتیجه رسیده ام که فقط شکل مشکلات آدم با مهاجرت عوض میشود. هیچ جای دنیا بهشت موعود نیست. اینجا هوا آلوده نیست، ولی به غایت سرد است. مردم از نظر اجتماعی آداب بیشتری را رعایت میکنند، ولی مثل روبات هستند، بی روح. تورم خیلی خیلی کم است، ولی مالیاتها و خرجهایی که گریزی ازشان نیست کمرشکن هستند. خلاصه برای من به شخصه به ازای هر مشکلی که ایران عذابم میداد، جانشینی در اینجا وجود دارد، بعلاوه غم دوری از مکانی که بسیار دوستش دارم و عزیزانی که بسیار دلتنگشان هستم.

  23. قیمت خونه در تورنتو سر بفلک میکشه مااز ایران بخاطر گرونی فرارکردیم اونوقت اینجا از ایران بدتره.اپارتمانهای اجاره ای هم گرون و اندازه کندو

  24. مهاجرت موضوع پیچیده ایه و نمیشه هیچکس رو برای موندن یا رفتن متهم کرد ولی ای کاش بتونیم بمونیم و وایران رو بسازیم چون همه که نمیتونن برن!! طول میکشه و شاید به عمر ما نرسه اما به نسل بعد که میتونه برسه
    بقول شاعر
    ای کاش آدمی وطنش را همچون بنفشه ها میشد با خود ببرد هرکجا که خواست

  25. دکترجان صحبتهای شماهم درسته، صحبتهای امسال خانم گلبرگ هم صحیح هست،هرچی بیشتر مطالعه میکنم بیشتر در درست بودن یا نبودن یاکردن یانکردن مهاجرت سردرگم میشوم ،پس چکارباید کرد اینجا که دارا وندار ،باسواد وبی سواد ،وهمه وهمه نامید از اینده هستند وهیچ امیدی به اینده وجود نداره هم برای خودمان هم فرزندانمان ،تصمیم صحیح کدام است من چهارسال هستش تحقیق مختلف درمورد همه چیز مهاجرت انجام دادم از زوایه مختلف وتازه اقدام کردم ولی هنوزم نوشتها وصحبتهای همچون نوشته شمارو میخوانم ترس به جونم میفته .باتشکر

    • امير حسين روشناس

      چرا ترس؟ مگه بقول خودت در ایران سختی و مشکلات نیست؟ اینجا هم همونه، از نوع و جنس دیگه. خلاصه حرف های من این میشه که از کانادا یا هرجای دیگه ای در ایران برای خودت بهشت و سرزمین موعود نسازی و انتظار نداشته باشی که مهاجرت همه مشکلات زندگیت رو برطرف کنه. اینجا هم سختی و مسکلات و دردسرهای خودش رو داره، در کنار همه مزایایی که می شنوی. این حرفهای فقط باید باعث بشه آماده تر باشی برای زندگی بعد از مهاجرت و انتظاراتت رو تعدیل کنی. مهاجرت نباید تصمیمی باشه که با یک پست وبلاگ من، ازش صرفنظر کنی.

  26. واقعا سخته تصمیمت رو بگیری چهل وشش سالمه خانواده چهار نفره به قولی بهتره که انجام بدم تا اینکه انجام ندم و بگم انجام میدادم چی میشد؟

  27. درود بر همه
    ماندن یا رفتن مشکلی هست که بخش زیادی از ایرانی ها با ان دست بگریبانند من چند سالی اروپا زندگی کردم اینکه بعضی از دوستان زندگی در ایران را ملال اور ومردم را کلا بی فرهنگ وانقدر جنگجو که برای یه کرایه تاکسی از هم اویزن شوند یا توکوچکترین مسله ای فحش نثار هم کنن رو کاملا بی انصافی میدونم شاید این اتفاقا بیفته نه اینکه زندگیمون تو ایران شبانه روز اینجوری باشه ایران سرزمین کهن همیشه مورد تاخت وتاز قرار گرفته ولی در نهایت سر بلند دوباره ایسناده روزهای زیادی در غربت کار کردم وخوب پول در اوردم وخوب خرج کردم اتفاقا من خانواده بزرگی نداشتم. یه خواهر ویک مادر اونها هم هر چند وقت می امدن پیشم میموندن چند سال امستردام بودم چند سال هم کپنهاک بودم ازدواج کردم با همسرم اهل کرمانشاه بود ولی اون غربته ولم نمی کرد دلم برای خونه های اجری بازار تجریش . عمارت مسعودیه .جاده چالوس وهزران رنگ وبرق ایران تنگ بود یه روز جشن بود تو کپنهاک بودم مردم خوشحال بودن ولی من نبودم یه دفعه به خودم گفتم من چی میخواهم اینجا چرا هنوز غریبم پس اون عادت میکنه کی میرسه خلاصه چهار ماه بعد برگشتم عزیزانی که میخواهن برن یه چیزی یادتون باشه خوشی ها بعد یه مدتی عادی میشه امکانات خوب. مدرسه خوب ثبات اقتصادی همه چی خوب ولی گذشته و خاک فراموش نمیشه تازه بعد پنج سال وقتی همه چی درست شده حالا می بینی نوروز میخواهی میبینی شب نشینی با قلیون دربند رو میخواهی جاده مه الود امل به محمود اباد میخواهی
    مهاجرت برای من یه هتل بود که تو یه جای خوب بود ولی خونه ام با پتوی رنگ ورو رفته ام رو میخواستم اگر نری شاید خیلی چیزهای که ندیدی رو از دست بدی فقط خودتو توبیخ میکنی میتونستم و نرفتم ولی اگر بری هزران چیزی رو که تجربه کردی رو از دست میدی من مهاجر موفقی نبودم پس برگشتم بوی عرق هموطنم تو مترو همین قدر اذیت میکنه تا توضیح دادن به هلندی که ایرانی شتر سوار نیست ایرانی تروریست نیست و خیلی چیزهای دیگه زیادی حرف زدم ببخشید بدرود

  28. سلام خسته نباشید

    یه سوالی داشتم از تمام دوستانی که در کانادا هستن.

    خیلی ممنون میشم سوال من رو جواب بدین.

    من در ایران ادم موفقی هستم یعنی هم شرکت دارم هم خانه ویلایی و هم ماشین خوب اما چند وقتی هست به علت ترس از جنگ یا شورش یا موفقیت بیشتر فکر مهاجرت بد جوری افتاده تو سرم . آیا مهاجرت برای من که اینجا همه چیز دارم خوب هست؟ ارزشش را دارد

  29. یاد دوچرخه کوذکی افتادم که پقدر برای داشتنش مشتاق بودم و با داشتنش ذوق زذه اما بعد کوتاه مدتی عادی شد و بعدتر تکراری و یه گوشه ی حیاط و گهگاهی …

  30. سلام ممنون از این اطلاعاتی ک گذاشتید،راستش شوهر من کار خوبی داره ولی موندنی نیستیم،،من با مهاجرت خیلی موافقم اما دلیلش سوای موفقیت همسرم فرار من از گذشته های درد اورم هست،،ک هنوزم اشکامو جاری میکنه،،دلم میخاد برم جایی ک غریب باشم،وقتی ساکن شدم حتما سر به سایت میزنم و میگم که الان نظرم چیه،،موفق باشید..

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*